Get Mystery Box with random crypto!

صرفا جهت یادآوری

Logo of telegram channel justforback — صرفا جهت یادآوری ص
Logo of telegram channel justforback — صرفا جهت یادآوری
Channel address: @justforback
Categories: Uncategorized
Language: English
Subscribers: 3
Description from channel

You can view and join @justforback right away.

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


The latest Messages

2016-03-18 23:35:02 @digikala
294 views20:35
Open / Comment
2016-03-03 12:31:34
همین شهدای عزیز و گرامی در نیمی از وصیت هاشون به مسئله ی حجاب اشاره کردند.

حالا اگر شهدایی که در سالهای قبل تشییع و مدفون شدند رو از یادبرد
562 views09:31
Open / Comment
2016-03-03 12:28:36
https://telegram.me/justforback
370 views09:28
Open / Comment
2016-03-03 12:27:33 توجه توجه " این داستان رو اگر تونستین خواهش میکنم بخونین خبر خیلی جدیده ...
امروز بنده یک خبری شنیدم
بدین شرح :
در گوشه و کنار کشورمون تو یه خونه ای یه پدر تلوزیون جدید خریده ...
اورده خونه تا نصب کنه بچه ی شیطون پدر از روی جلد شیطنتش ناآگاه تلوزیون رو از روی بلندی که روش بوده میندازه پایین و تلوزیون نو ی خونه میشکنه
پدر برای تنبیه پسر و خشمی که در درون داشته
ای خدا چجور بگم "
شروع میکنه با خط کش سخت به دست بچه زدن
من خودم گریه کردم
اونقدر دست نازنین این بچه رو میزنه تا دست بی حس میشه
میبرند دکتر میگه اعصابش کاملا پاره شده و کاری نمیشه کرد جز بریدن دست
ای خدااااااااااااااااااا
دست نازنین بچه رو میبرن
بابائه که خیلی ناراحت بوده
برای اینکه بچه رو اروم کنه یه تلوزیون نوی دیگه میخره
میاره خونه به نازنین بچش میگه که دیگه لازم نیست ناراحت باشی و ببخش
بچه میگه بابایی من بهت قول میدم
اینجاش واقعا سخته گفتن ببخشین تو رو خدا منو که داررم میگم
بچه میگه بابایی بهت قول میدم دیگه شیطونی نکنم و یزی نشکنم
میشه دستامو هم بخری و بیاری ؟
وایییییییییییییی خدا دارم میمیرم از بغض و درد
حالا گوش کن
بابائه با شنیدن حرف بچش اونقدر بهم میریزه که منجر به خودکشی میشه
و حالا نه بابایی هست و نه دستی و نه حتی لحظه ی شیرینی که باهم تلوزیون ببینن


مراقب خوبیهامون باشیم
تورو قران ....
281 views09:27
Open / Comment
2016-03-03 12:25:49 دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند

در غیر این صورت زمانی فرا می رسد که جنگ تمام می شود

و رزمندگان امروز سه دسته می شوند :

اول دسته ای که به مخالفت با گذشته خود بر می خیزند .

دوم دسته ای راه بی تفاوتی بر می گزینند و در زندگی

مادی غرق می شوند و همه چیر را فراموش می کنند.

دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس

مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد .

پس از خداوند بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی بعد

از جنگ در امان بمانید چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر

نخواهد شد و جزء دسته سوم ماندن بسیار سخت و دشوار خواهد بود
231 views09:25
Open / Comment
2016-03-03 12:24:57 مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما می رویم او را ببینیم.پس با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه برای ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسری نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. چنان کردند و نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسی رسید، در بارگاهش ‍ نشسته بود که ناگهان شخصی بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.

نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند، گفت چون میش مرا نگهبانی کرده ای هرچه از منافع آن استفاده کرده ای، بر تو حلال ولی باید آنچه مانده با من نصف کنی.

گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.آن شخص گفت: بدان ای نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند…
205 views09:24
Open / Comment
2016-03-03 12:24:57 نصوح مردی بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او مردی شهوتران بود با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار می کرد و کسی از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد هم ارضای شهوت.

گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.

او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکاری و زرنگی او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وی آنها را دلاکی کند و از او قبلاً وقت می گرفتند تا روزی در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد.

از قضا گوهر گرانبهای دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.

کارگران را یکی بعد از دیگری گشتند تا اینکه نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی ، حاضر نـشد که وی را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفی که می رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار می کرد و…

این عمل او سوء ظن دزدی را در مورد او تقویت می کرد و لذا مأمورین برای دستگیری او بیشتر سعی می کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خدای تعالی متوجه شد و از روی اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و رسوایی نجاتش دهد.

نصوح از ته دل توبه واقعی نمود ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت.

او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.

چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمی توانست در آن شهر بماند و از طرفی نمی توانست راز خودش را به کسی اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.

شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:”ای نصوح! تو چگونه توبه کرده ای و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنی که گوشتهای حرام از بدنت بریزد.» همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ های سنگین حمل کند تا گوشت های حرام تنش را آب کند.

نصوح این برنامه را مرتب عمل می کرد تا در یکی از روزها همانطوری که مشغول به کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟

عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند می شد تا سرانجام کاروانی که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر می داد به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند.
وی راهی نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم در آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند.

رفته رفته، آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: من کاری و نیازی به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.
185 views09:24
Open / Comment
2016-03-03 12:16:10
https://telegram.me/justforback
166 views09:16
Open / Comment
2016-03-03 12:14:17
https://telegram.me/justforback
166 views09:14
Open / Comment
2016-03-03 12:12:53
https://telegram.me/justforback
152 views09:12
Open / Comment