#یڪ_داستان_یڪ_پند مردی سر دسته سارقان بود و از روستاها و ڪا | عطر خدا
#یڪ_داستان_یڪ_پند
مردی سر دسته سارقان بود و از روستاها و ڪاروانها دزدی مےڪرد. اسب زردی را دزدیده و نزد او آوردند.
سردسته سارقان، دستی بر گردن اسب ڪشید و رد طنابے در آن یافت و دید در زیر گلوی او دعایے نوشته و به چرمے بستهاند.
دستور داد این اسب را از هر ڪجا دزدیدهاید ببرید و سر جایش بگذارید.
سارق گفت: ای رییس اگر دزدی بد است بگو ترڪش ڪنیم و اگر این اسب بد است بگو پسش بدهیم.
رییس گفت: ای احمق، صاحب این اسب اعتقادی به این دعا داشته ڪه گردن اسبش آویختہ تا دزد آن را نبرد. اگر ما این اسب را بدزدیم، صاحب اسب بر دین بدبین مےشود.