مردي دست در زني زده بود و كاردي كشيده بود، و هيچ كس زهره، نمي | کتابنما
مردي دست در زني زده بود و كاردي كشيده بود، و هيچ كس زهره، نميداشت كه نزديك وي رفتي، و زن فرياد ميكرد. بشر حافي (ره) بر او بگذشت چنانكه كتف او بر كتف وي باز آمد، مرد بيفتاد و از هوش بشد، و عَرَق از وي رفتن گرفت، و زن خلاص يافت. وي را گفتند: «ترا چه بود؟» گفت: «ندانم، مردي به من بگذشت، و تن او به من باز آمد، و مرا آهسته گفت: خداي ميبيند كه كجايي و چه ميكني. از هيبت اين سخن از پاي در افتادم». وي را گفتند: «آن بشر حافي بود.» گفت: «آه! اكنون از خجلت به وي چون نگرم؟» و هم اندر وقت وي را تب گرفت و يك هفته بگذشت و فرمان يافت [مُرد].