Get Mystery Box with random crypto!

مرا می‌خواستی، تا شاعری را، ببینی روز و شب دیوانه‌ی خویش مرا م | مشاعره خاله رویا

مرا می‌خواستی، تا شاعری را،
ببینی روز و شب دیوانه‌ی خویش
مرا می‌خواستی، تا در همه شهر،
ز هر کس بشنوی افسانه‌ی خویش

‌مرا می‌خواستی، تا از دل من،
برانگیزی نوایِ بینوایی
به صد افسون دهی هر دم فریبم،
به دل‌سختی کنی بر من، خدایی!

مرا می‌‌خواستی، تا در غزل‌ها،
تو را «زیبا‌تر از مهتاب» گویم.
تنت را «در میان چشمه‌ی نور»
شبانگاهانِ مهتابی بشویم.

مرا می‌خواستی، تا نزدِ مردم،
تو را الهام‌بخش ِ خویش خوانم
به بال نغمه‌های آسمانی،
به بامِ آسمان‌هایت نشانم؛

مرا می‌خواستی تا از سر ِ ناز
ببینی پیش پایت زاریم را
بخوانی هر زمان در دفترِ من
غم ِ شب تا سحر بیداریم را

مرا می‌‌خواستی امّا چه حاصل؟
برایت هر چه کردم باز کم بود!
مرا روزی رها کردی در این شهر،
که این یک قطره دل، دریایِ غم بود!

تو را می‌‌خواستم تا در جوانی،
نمیرم از غم بی‌همزبانی،
غمِ بی‌همزبانی سوخت جانم
چه می‌خواهم دگر زین زندگانی؟

فریدون_مشیری