2021-12-27 14:43:40
زندان خاک
چون درس به انجام رسید، در حلقه مریدان بحث بر سر بینیازی در گرفت. شیخ، مریدان را هشدار داد که: زنهار! مبادا عمری طاعت را به جویی توقع بفروشید.
کسی از جوانان حلقه، که پند شیخ را در نگرفته بود، برخاست و گفت: عمر شیخ دراز باد. چگونه میتوان طاعت کرد و توقع همنشینی با یار را در سر نداشت؟
شیخ به رسم آموزگاران بر مسند درس نشست و گفت: مرا شاگردی بود که نوزده سال تمام، به مرمت بستان دل همت گمارده بود و در این سالها، هر روز پنج بذر گل را به نیکی تربیت کرده بود تا به بر نشیند. لیک در آخرین روز، هنگامی که میخواست آخرین بذر را بکارد از دل گذرانده بود که چرا سلطان، کوشش او را ندیده است. از این روی یکی از درباریان را طلب کرده بود تا پیغام وی به سلطان رساند مگر مورد مرحمت سلطان قرار گیرد.
مرید گفت: حق همین است و جز این نباید توقع داشت.
شیخ ادامه داد: درباریان به جای آن که سعی او را درنگرند و صفای دلش را دریابند، به تفتیش تعبد نوزده سالهاش پرداختند و گمان بردند که اولین بذر در اولین روز از اولین سال خدمتش به بر ننشسته است. این تمام گناه او در آن چند سال بود. لیک حکایت یوسف و زندان به وقوع پیوست.
مریدان که کُنه کلام مراد درنیافته بودند به همهمه درافتادند. ظریفی از میان جمع به پا خاست و گفت: ما، در این خاک، زندانیان نفسیم و هر یک، یوسف جان خود. زلیخای مقام و منصب و منزلت و ثروت، ما را وسوسه میدارد که توقع تشویق از خلق داشته باشیم بر خدمتی که ساختهایم. ممکن است به شخصی دیگر که چون ما در بند است پناه بریم که ماجرای خدمت ما را به عرض سلطان رساند تا از ذیل برآییم و بر صدر نشینیم. به بادافره این گناه، مستوجب عقوبتی تلخ خواهیم شد که نوزده سال دیگر به حاشیه رانده شویم.
شیخ به نشانه تأیید سری تکان داد و گفت: آیت صحت خدمت، لذت درون است. وسوسه زلیخای دل، یوسف اندیشه را به بند میکشد و آیینه تعبد را کدر میسازد. نیکو آن است که دل از زندانیانِ چون خود بُریم و ابراز بندگی نزد سلطان بریم.
مجید میرزاوزیری
۶ دیماه ۰۰
@mirzavaziribooks
331 viewsedited 11:43