همرزمان شهید در خاطرهای از آخرین ساعات همراهیشان با شهیده اف | 💗💗محجبه ها فرشته اند💗💗
همرزمان شهید در خاطرهای از آخرین ساعات همراهیشان با شهیده افضل چنین میگویند: همه دور هم نشسته بودند و از خانوادههایشان تعریف میکردند و درددل می کردند. نسرین از خانه و از مادر گفت: من همیشه برای مادر گل هدیه میدهم، هر شهری هم که برم، حتماً سوغاتی اون شهر را باید برای ایشان تهیه کنم، جان و نفس من مادرمه. فقط خدا شاهده که چه جوری توانستم موقع شهادت داداشم، آرامش کنم. هر دعایی بلد بودم، خوندم، دو ماه طول کشید تا قضیه را قبول کرد. آنهایی که رفته بودند دهلاویه و سوسنگرد دنبال جنازه داداش، وقتی برگشتن باورشون نمیشد که مامان از هر جهت آماده باشد. خانواده من خیلی دوست داشتنی و خوب هستن. آنها را دوست دارم.
نسرین ساکت شد. همه به او خیره شدند از ابتدای جلسه فقط همین چند کلام را گفت و دوباره در خودش فرو رفت. حالتهای نسرین خیلی عجیب بود. حتی صبر نکرد نماز را به جماعت بخواند، گفت: شاید شهید شدم. معلوم نیست تا یک ساعت دیگر چه اتفاقی بیفتد.
فاطمه که در آن جمع بود از او پرسید: نسرین امشب چه شده؟
نسرین گفت: چیزی نیست تبم قطع شده، فقط شاید بخواهم به شما حلوا بدهم!
فاطمه گفت: از اینجا برویم اینجا هوا خیلی سرد است، اگر بمانیم حلوای همه ما رو باید بدهند. یخ زدیم، بلند شوید برویم.
ساعت ده شب بود. مراسم دعای توسل تمام شده بود. موقعی که میخواستند سوار ماشین شوند، صدای تک تیرهایی به گوش میرسید، نسرین نزدیک ماشین شد و گفت: بچهها شهادتینتان را بگویید. دلم شور میزند. فاطمه سوار ماشین شد و گفت: در تب میسوزی، انگار در کوره هستی. دلشورهات هم به خاطر همین است. ما که تب نداریم شهادتین را نمیگوییم، فقط خودت بگو نسرین جان.
خنده روی لبها یخ زد، همگی سوار ماشین شدند. نسرین کنار در نشسته بود و شهادتین را میگفت: که تیری شلیک شد. تیر درست به سرش اصابت کرد. همان جا که آرزو داشت و همان طور که استادش «مطهری» به شهادت رسیده بودند، شهید شد و در همان مسجد اباذر که مجلس ساده عروسیاش را برگزار کرده بودند، مجلس ختم برگزار شد