Get Mystery Box with random crypto!

می رفت که رگبرگ تنش را بفروشد می خواست شبی پیرهنش را بفروشد | شعرمن- معصومه خورشیدی

می رفت که رگبرگ تنش را بفروشد
می خواست شبی پیرهنش را بفروشد

یک سفره خالی و کمی حسرت نان را
برداشت که اموال زنش را بفروشد

درمانده در اطراف خودش پرسه زنان گشت
چیزی که نمانده، کفنش را بفروشد؟!...

تا چشم به اشک دوسه فرزند خودش دوخت
برخاست که عضو بدنش را بفروشد

در غیرت مردانه نمی دید که روزی
از فقر بخواهد وطنش را بفروشد

درباز شد و کوچه به فریاد به او گفت:
باید که همه ما و منش را بفروشد

#معصومه_خورشیدی
https://t.me/mypoems_mkhorshidi