2021-09-04 03:45:41
دستش را روی نرده ی راه پله میکشید و آرام پایین میرفت. دست دیگرش را هم جلوی پایش مشت کرده بود، انگار چیزی را درون چنگش نگه داشته باشد.
نگاهش از بالا، در نیمه شیشه ای و نیمه چوبی خانه را درون قاب خود قرار میداد، سایه ی مشکی پشت در را نیز هم.
قاب نگاهش روی در قفل شده بود و همانطور که آهسته پایین میرفت، حضور سایه برایش حسی خوشایند به ارمغان میآورد.
ثابت بودن شبح پشت شیشه کدر را استیصال تعبیر میکرد و با نگاهی مشتاق و لب هایی که با لرز، گوشه هایشان ناخودآگاه بالا میرفتند، به طرف در، در حرکت بود.
چند قدم کوتاه با در فاصله داشت. صدای ضربان قلبش، گوشش را پر کرده بود و نفس کشیدن از شدت هیجان، برایش چندان راحت نبود.
اما درست در همان لحظه، پاکتی از زیر در به داخل فرستاده شد و سایه ناپدید شد.
همراه سایه، احساس هیجان و اشتیاقش هم ناپدید شدند. نگاهش روی پاکت کرمی رنگی که روی زمین افتاده بود ثابت مانده بود و موسیقی ضربان قلبش، در سکوت محو میشد.
روی زانوهایش نشست و نامه را برداشت.
«تا بهار شویم»
علاوه بر نامش و نشانی خانه اش، این سه کلمه روی پاکت نوشته شده بودند.
#Doll
https://t.me/ComposerDoll
3 views00:45