2021-10-17 04:36:57
.
آمدی از دل خورشید که آبم بکنی
یا که در آتشِ این عشق کبابم بکنی
تا شوی چشمهو درگیر سرابم بکنی
روز، آبادو شبی خانهخرابم بکنی
مَست از چشمتو فارغ ز شرابم بکنی
باز هم یاد تو در خانهی من مهمان شد
.
دستهایت که مرا زورِ زیادم دادند
موجِ موهای تو هر لحظه به بادم دادند
به من از جرعهی عشقت که دمادم دادند
تا که انسان شدن از حادثه یادم دادند
(شدی حوّا و تورا بر منِ آدم دادند)
با تو بگریختن از حادثهها آسان شد
.
تویِ پاییز به امّید بهاران بودم
روزو شب خیستر از بارشِ باران بودم
از به دنیا زدنم سخت پشیمان بودم
از شروعیدنِ خود در پیِ پایان بودم
تا که از مِهر گُسَستیدَم و بر آن بودم...
کلِّ تقویم پُر از خاطره در آبان شد
.
در خیابان که عزایی به جنونم کردند!
*میلههایِ- قفسم را به درونم کردند
تا گذشت آذرو از شهر برونم کردند
بهمن آمد، وَ مَرا غرقِ فسونم کردند
خانهام را که به دوشِ- حلزونم کردند
تا تو را دیدمو در دفترِ من طوفان شد
.
باد میآمدو دنیا به سرم میلرزید
باد میآمدو لولای درم میلرزید
ابر میآمدو در چشم ترم میلرزید
ابر میآمدو دستِ- پدرم میلرزید
شبِ بیحوصله، پیش از سحرم میلرزید
تا بهار آمدو درمانِ دلم باران شد!
.
زده باران که به گرمابهی شهریور من
نگران مانده به پایانِ غزل، دفتر من
بوی پاییز گرفتهست که سرتاسر من
به جهان رنگِ جنون ریخته خنیاگر من
تا زمستان برسد، پیر شود مادر من...
باز پایانِ غزل، تلخترین پایان شد
.
رفت اینبار زمستانو... زمستان آمد.../
.
.
#صادق_بیقرار
.
پ.ن:
مُردهشورِ غروبِ ترکیهو...
سرزمینِ غریبِ عثمانی
خاک میشد کنارِ دریاچه...
آرزویِ جوانِ ایرانی!!!/
#صادق_بیقرار
#شعر
.
*من در قفس هستم، میلهها درون من است
فرانتس کافکا
156 viewsedited 01:36