Get Mystery Box with random crypto!

#او فهمیده بودم که دانشگاه امیر کبیر رشته مهندسی میخونه...هدف | اخبار فیلم و سریال

#او

فهمیده بودم که دانشگاه امیر کبیر رشته مهندسی میخونه...هدف ام مشخص شده بود...قبولی تو دانشگاه امیرکبیر و دقیقا همون رشته برق!
حساب کتابش رو هم کرده بودم... سال اول دانشگاه من سال آخر دانشگاه اون میشد!یکسال وقت داشتم برای دلش رو بردن!
منی که اسم معلم هارو هم به زور حفظ میکردم واسه کنکور شب تا صبح نشستم کله امو کردم تو کتاب های درسی مختلف. رو دیوار رو به روی میز مطالعه ام هم یه کاغذ چسبونده بودم که روش یه قلب بزرگ قرمز بود که توش نوشته بودم" مهندسی برق امیر کبیر+ او" و دوباره دور "او" یه قلب قرمز دیگه کشیده بودم!
جواب کنکور که اومد هیچکس باورش نمیشد...خودم هم باورم نمیشد...اما قبول شده بودم!مهندسی برق امیر کبیر! همه خوشحال قبولیم تو همچین دانشگاهیی بودن من خوشحال اینکه حتما "او" هم مثل همین دانشگاه درست میشه بلاخره!
دوشنبه هفته سوم دانشگاه دیدمش!با دوستاش تو محوطه دانشگاه وایساده بودو میخندید و منم با هر خندش هی فرت و فرت دلم ولو میشد روی زمین! هر چقدر که من دیدمش اون ندید منو! فقط یه لحظه چشم تو چشم شدیم که اونم نشناختم! نمیدونستم طبیعی بود نشناختنش یا نه! فقط سه بار دیده بودیم همو قبل از این تو خونه دایی! که اونم برای چندسال پیش بود! نمیدونستم طبیعیه نشناختن خواهرزاده دوست نیمه صمیمیش بعد چند سال یا نه! نمیدونستم انقدر شناختن دوست داییم بعد چند سال طبیعیه یا نه!
اینجوری نمیشد...باز نشستم حساب کتاب کردم و نقشه ریختم! دوشنبه بعد رفتم و از بوفه دانشگاه یه نسکافه غلیظ و داغ خریدم! اول نشستم کلی فوتش کردم تا سرد سرد شه! دلم نمیومد بسوزه! بعدشم تو سر پیچ راهرویی که به کلاسش میرسید منتظرش شدم! دیدمش که داره میاد...تو دلم شروع کردم به شمارش قدماش ...یک...دو...سه...چهار...حالا! بوم! تنه زدم بهش! کل نسکافه هم خالی کردم رو لباس روشنش!

#پارت_اول

#محیا_زند
#محيا_زند
#Novel #ShortStory #LoveStory #او. @EdenGarden