Get Mystery Box with random crypto!

‍ #خاطرات_شهدا سجده آخر یک شهید اولین اعزام ما به جبهه | 🌷شـــہـــ‌شــمـــیــــــم‌ــــدا🌷

‍ #خاطرات_شهدا

سجده آخر یک شهید

اولین اعزام ما به جبهه سال 61 بود. حمیدرضا بعد از این اعزام مدتی در تهران بود و قبل از عملیات خیبر خود را به اردوگاه لشگر ۲۷ گردان کمیل، تو چادرهای روبروی پادگان دوکوهه رسوند، در همان شب اول ورودش هر چی از قافله جا مونده بود و مدتی که از بچه های جبهه عقب افتاده بود، تو یه فرصت کوتاه جبران کرد، بعد از نماز جماعت و شام که بچه ها قصد داشتند استراحت کنند، از پشت چادر صدای حمیدرضا بلند بود که ای خدا: غلط کردم، نفهمیدم، اومدم جبران کنم .....
اومدم بیرون دیدم رفته تو قبری که بچه ها کنده بودند برای مناجات نیمه شب و سر به خاک گذاشته و بدون اینکه متوجه دور و برش باشه داره فریاد می‌زنه آی خدا ... غلط کردم، خیلی به حالش غبطه خوردم اونشب ...
ولی بیشتر از اون لحظه حسرت سجده‌ی آخرش تا الان به دلمون مونده.
شب عملیات خیبر در منطقه‌ی طلائیه، کار عملیات سخت شده بود، عدنان خیرالله فرماندهی زرهی دشمن را به عهده داشت و تیربارهای تانک‌های دشمن بچه ها رو در پشت خاکریز دوجداره متوقف کرده بود در همین گیر و دار حمیدرضا که تو سنگر کنار ما بود سر به سجده گذاشته بود و با زبان ساده با خدا حرف می‌زد، بعد از لحظاتی نگاه کردم دیدم هنوز تو سجده است به نفر کناریش (علی کاشی) گفتم: حمیدم وقت پیدا کرده، تو این درگیری چه سجده طولانی رفته؟
دیدم علی داره اشک می ریزه، گفت بعد اون سجده ش، سرش رو بلند کرد تیربار تانک مستقیم زد تو پیشونیش رو خاک به حالت سجده افتاد، دیگه این سجده ادامه داره، پا نمیشه ...
بعد این‌همه سال هنوز حسرت اون لحظه‌ی عاشقانه‌ی حمیدرضا به دلم مونده، مخصوصاً شب‌های جمعه.
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒【 شمیم شهداء 】

https://telegram.me/joinchat/COTjFkF2_PDTtDvSzDpBmg