2022-06-01 09:48:23
من وقتی بچه بودم همیشه دوست داشتم که یه پیغام بذارم توی یکی از این شیشه ها و رهاشون کنم توی دریا و تصور کنم روزی به دست اونی که باید این پیغام خواهد رسید..... ولی ته دلم همیشه میدونستم که چنین چیزی خیلی خیلی خیلی بعیده اتفاق بیافته....... توی انگلیسی به این شناور شدن میگن drifting ....... این رو ته ذهنتون داشته باشید......میخوام براتون یه داستان بگم از یه رابطهی قشنگ عاشقانه..... من عاشق پدربزرگم، جمال، بودم. براش احترام زیادی قائل بودم. از لحاظ احساسی بسیار آدم ستبر و مقاومی بود و تقریبا ندیدم هیچ وقت مشکلات چارچوب زندگیش رو بهم بریزه. اواخر عمرش دیگه زندگی بهش مستولی گشت و عمل پشت عمل داشت از دیسک گرفته تا عمل زانو برای اینکه بتونه روی پاش بیاسته. مامان بزرگم، مریم، که زودتر از پدربزرگم عمرش رو داد به شما، اواسط عمرش نشونههای از آلزایمر رو از خودش نشون داد و پدربزرگم از همون سالها تمامی مسیولیتش رو تقبل کرد و تا موقعی که دیگه توان بلند کردن مادربزرگم از روی صندلی و حملش به تخت رو نداشت، به ما اجازه نمیداد دخالت کنیم. به اینجا که رسیده بود، مادربزرگم مدتها بود رسما قدرت تکلم و شناختش رو از دست داده بود. اما هنوز هم وقتی که جمال از در میومد تو قشنگ میشد برق شناخت رو توی چشمهای مامانبزرگم دید و بابابزرگم رو به اسم برادرش صدا میزد ..... همین.... یک کلمه...... اسم برادرش..... ما همین رو نشونهای از عشق عمیق نهان در وجود مریم نسبت به جمال متصور میشدیم..... اینا رو گفتم که بدونید پدربزرگ من آدمی نبود که از مشکلات فرار کنه، اتفاقا هرجا که لازم بود سریع تقبل مسئولیت میکرد و کمر راست میکرد و آستین بالا میزد.....
جمال توی شرکت نفت آبادان کار میکرد و ظهرها برای ناهار میومد خونه چرا که باور داشت باید هر سه وعدهی غذایی کنار خانوادهاش باشه و بعد یه چرت کوتاه میزد و دوباره میرفت برای شیفت عصر. جمال عاشق دال عدس بود برای همین همیشه یه پیاله کوچک دالعدس براش آماده بود که در کنار ناهارش بخوره. یه روز یهو جمال صداش رو سر میز میبره بالا و داد میزنه: هر روز خدا ما باید توی این ظرفهای کوچیک دال عدس رو بخوریم؟ این همه ظرف داریم!
مامان بزرگم که از تعجب شاخ درآورده بود به جمال گفت که تو همیشه توی همین ظرفها غذا میخوردی و هیچ وقت هیچی از کوچیکیش نمیگفتی! چت شد یهو؟! .......... ظاهرا جمال از همون ابتدا از اون ظرفها بدش میومده ولی خب هیچ وقت نگفته بود، همش به خودش میگفت مهم نیست، حالا یه ناهاره.... یه دال عدسه.....مریم دیگه از اون ظرفهای کوچیک استفاده نکرد و همیشه هر دو با خنده این داستان رو برای همه ما تعریف میکردند تا اینکه دیگه مادربزرگ یادش نمیومد چی شده و داستان دیگه برای کسی خندهدار نبود.....
شاید اون روز جمال از چیز دیگهای ناراحت بود، مثلا با کارفرما بحثش شده بود یا کاری درست پیش نمیرفت و این اعصاب خوردی خودش رو اینجوری نشون داد. شاید به نظر برسه که اعصاب خوردی به واسطهی یه ظرف خیلی پیش پا افتاده باشه. اما نه! چنین نیست. به دو دلیل:
اول اینکه: اگر اتفاقی هر روز داره تکرار میشه، مهمه! و ناهار هر روز تکرار میشد و میشه! برای همین اگر چیزی سر ناهار شما رو اذیت میکنه! حتما باید بهش رسیدگی بشه!
دوم اینکه: یه امر بسیار رایج در روابط انسانی اینه که بذاریم دلخوریهای کوچیک تکرار بشن و ما نادیده بگیریمشون، برای سالهای سال بدون اینکه دنبال راه حل یا حذفشون باشیم و این آسیبزاست.
به مشکل اینجوری نگاه کنید: زوجین وقتی وارد زندگی مشترک میشن با مجموعهای از رفتارهای غلط و رو مخ میان! تصور کنید دریک زندگی زناشویی موفق حدود پانزده هزار بار این رفتارهای رو مخ هر کدوم تک تک تکرار خواهند شد تا شما حدود 40 سال کنار هم باشید! عدد بزرگیه نه؟ شاید اینجوری متوجه بشید که اهمیت صحبت کردن در مورد مسایل ریز چقدر زیاده، مسایل درشت به کنار! هر مشکل کوچیک از نحوهی جویدن غذا گرفته تا نحوهی تعامل با خانواده دیگری یا حتی نَشُستن هر روز جوراب میتونه در گذر زمان آسیبش به صورت تصاعدی افزایش پیدا کنه، مگر اینکه عین دو تا ادم عاقل و بالغ با هم صحبت کنید سر تک تک این مسایل!
شاید فکر کنید که بهتره از یه سری چیزها چشم پوشی کرد و اجازه داد شناور بشن در دریا که شاید روزی به مقصد رسیدند و خود طرف متوجه اشتباهش بشه. اما خبر بد اینکه بار کج تقریبا هیچ وقت به مقصد نمیرسه. در شناور بودن در دریا، هیچ مقصدی نیست! خیلی از ازدواجها ممکنه از هم بپاشه، ولی خطای ما به این از هم پاشیدگی سرعت باورنکردنیای میده.
672 views06:48