2022-05-17 17:42:44
#زندگینامه_سهراب_سپهری به قلم خودش
#قسمت_پنجم
این را بگویم که من تا هجده سالگی کودک بودم.
من دیر بزرگ شدم. دبستان را که تمام کردم تابستان را در کارخانه ریسندگی کاشان کار گرفتم.
یکی دوماه کارگر کارخانه شدم. نمیدانم، تابستان چه سالی ملخ به روستای ما هجوم آورد. زیانها رساند. من مامور مبارزه با ملخ در یکی از آبادیها شدم.
راستش را بخواهید حتی برای کشتن یک ملخ هم نقشه نکشیدم. وقتی میان مزارع راه میرفتم، سعی میکردم پا روی ملخ ها نگذارم. اگر محصول را میخوردند پیدا بود گرسنهاند.
منطق من ساده و هموار بود. روزها در آبادی زیر یک درخت دراز میکشیدم و پرواز ملخها را در هوا دنبال میکردم. ادارهٔ کشاورزی مزد contemplation«تفکر» مرا میپرداخت.
در دبیرستان، نقاشی کار جدیتری شد.
زنگ نقاشی نقطهٔ روشنی در تاریکی هفته بود. میان همشاگردیهای من چند نفری خوب بودند. نقاشی میکردند. شعر میگفتند و خط را خوش مینوشتند.
در شهر من شاعران نقاش و نقاشان شاعر بسیار بوده اند.
با همشاگردیها به دشت میرفتیم. و ستایش هر انعکاس را تمرین میکردیم. سالهای دبیرستان پر از اتفاقات طلایی بود.
من هنوز غریزی بودم. و نقاشی من کار غریزه بود. شهر من رنگ نداشت . قلم مو نداشت. در شهر من موزه نبود. گالری نبود. استاد نبود. منتقد نبود. کتاب نبود. باسمه نبود. فیلم نبود.
اما خویشاوندی انسان و محیط بود. تجانس دست و دیوار کاهگلی بود. فضا بود . طراوت تجربه بود. میشد پای برهنه راه رفت و زبری زمین را تجربه کرد.
میشد انار دزدید و moral تازهای را طرح ریخت. میشد با خشت دیوار خو گرفت.
هنوز در سفرم
به کوشش #پریدخت_سپهری
@Sohrabsepehri
13 views14:42