واعظی منبری رفت و سخنرانی جالبی ارائه داد. ڪدخدا ڪه خیلی لذت برده بود به واعظ گفت: روزی ڪه می خواهی از این روستا بروی بیا سه ڪیسه برنج از من بگیر! واعظ شادمان شد و تشڪر ڪرد. روز آخر در خانه ی ڪدخدا رفت و از ڪیسه های برنج سراغ گرفت. ڪدخدا گفت: راستش برنجی در ڪار نیست. آن روز منبر جالبی رفتی من خیلی خوشم آمد و گفتم من هم یک چیزی بگویم ڪه تو خوشت بیاید ... ورود به کانال تلنگر @taalangoor 556 views11:01