محبت پدر... گویند پدر و پسری را نزد حاکم بردند که چوب زنند.اول پدر را انداختند و صد چوب زدند، آه نکرد و دم نزد . بعد از آن، پسرش را آوردند و چون یک چوب زدند، پدرش ناله و فریاد آغاز کرد . حاکم گفت تو صد چوب خوردی و دم نزدی، به یک چوب که پسرت خورد این ناله و فریاد چیست؟ گفت آن چوب ها که بر تن من می آمد تحمل می کردم، اکنون که بر جگرم می آید تحمل ندارم ░⃟⃟ @tavallode_1_roya 2.3K views12:49