پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسيد : مزاحمتان نمیشوم کنار د | به نام مادر ⃤🥀پدرم
پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسيد : مزاحمتان نمیشوم کنار دست شما بنشينم ؟ دختر جوان با صدای بلند گفت : نمیخواهم يک شب را با شما بگذرانم ! تمام دانشجويان در کتابخانه به پسر که بسيار خجالت زده شده بود نگاه کردند ! پس از چند دقيقه دختر به سمت آن پسر رفت و در کنار ميزش به او گفت : من روانشناسی پژوهش میکنم و ميدانم مردها به چه چيزی فکر میکنند، گمان کنم شما را خجالت زده کردم درست است ؟ پسر با صدای بسيار بلند گفت : 200 دلار برای يک شب خيلی زياد است ! و تمام آنانی که در کتابخانه بودند به دختر نگاهی غير عادی کردند ! پسر به گوش دختر زمزمه کرد : من حقوق میخوانم و ميدانم چطور شخص بي گناهی را گناهکار جلوه بدهم !