Get Mystery Box with random crypto!

#جـانـان_مــن . . . #آیه_حضورت پارت شصت و یک #محیا_زند چ | تورک غزللری

#جـانـان_مــن . . .

#آیه_حضورت
پارت شصت و یک
#محیا_زند

چندلحظه آنالیزم طول کشید، جابه جایی پرواز منظورش همین بود؟!
جیغ خفه ای کشیدم: _ داریم میریم مشهد؟! بدون اینکه باهام هماهنگ کنی؟!

+ تو معالمه مون قرار شد به ازای آیه شدن سوپرایز شی!

_ نه متچکرم، من این سوپرایز رو نمیخوام! فردا صبح کلی کار داریم جفتمون، یادت رفته؟!

+ با یه روز مرخصی دنیا بهم نمیریزه، عجله کن دختر، گیت داره بسته میشه!

_ دلم میخواد بزنمت امیرحافظ سراج !

+ باشه دختر، بعدا تا دلت بخواد میتونی اینکارو کنی ولی فعلا عجله کن تا گیت بسته نشده.

و دسته ساکمو کشید تا بره سمت گیت اما تکون نخوردن من رو که دید به اجبار سر جاش وایساد، دست به سینه و طلبکار زل زدم بهش.
+ آیه...

_ نه امیرحافظ، نه! دیشب به هرسازی که خواستی رقصیدم ولی دیگه نه، نباید به جای جفتمون تصمیم میگرفتی!

+ حق با توئه، ولی قصدم سوپرایزت بود، خوشحال کردنت.

_ این سفر یهویی باعث خوشحالی من نمیشه، کلی کار دارم و از طرفی...

سکوت کردم، دنباله سکوتمو گرفت:
+ حوصله حرم و زیارت و اینجور چیزهارو نداری؟

_بحث حوصله نیست، بحث آمادگیه، غریبیه، نمیدونم دقیقش رو راستش خودمم!

از بلندگو اخرین اخطار برای سوار شدن به هواپیما داده شد.
+ به من اعتماد داری؟!

_ بحث رو از کجا به کجا میکشونی اخه؟!

+ جواب منو بده، اعتماد داری؟!

به چشمای ساده و مهربونش که ارامش توش موج میزد دقیق شدم، به چشمایی که چندماهی بود پناه من شده بود تو غربت بی پناه اینجا !

_ اره دارم...

+ پس ازت میخوام، یعنی ازت خواهش میکنم این یبار هم به ساز من برقصی دختر، باشه؟!

پوفی کشیدم و سری به نشونه تایید تکون دادم، لبخند عمیقی زد و به اجبار باهاش همراه شدم تو این توفیق اجباری هرچند کل مدت پرواز ، وقتی به عنوان شام همونجا یه کیک و قهوه خوردیم، موقعی که داشتیم ساک هارو تحویل امانت فرودگاه میدادیم و توی تاکسی از فرودگاه به حرم مثل برج زهرمار سروسنگین بودم باهاش ولی وقتی تاکسی وارد خیابون امام رضا شد و چشمام به گلوله طلایی گمبد افتاد و جلوی باب الجواد ایستاد حواسم پرت شد از دلخور بودن.
ساعت نزدیک دوازده شب بود، از ورودی یه چادر سفید گرفتم و از گیت بازرسی رد شدم، تموم خاطرات خوب بچگیم از این جا جلوی چشمم تند تند رد میشدن، تو خلسه بودم اونقدر که یادم رفت باید منتظر امیرحافظ بمونم، فقط پا تند کرده بودم که برسم به رواق آزادی، عجیب این بود که بعد از این همه سال هنوز یادم بود مسیرش رو.

════‌‌‌‌༻‌ ℒℴνℯ ༺‌‌‌════
@turkqazallari