Get Mystery Box with random crypto!

بادی از شرق به لطافت و خوش‌بویی انگشت‌های سرسی موهایش را به هم | Westeros #GOT

بادی از شرق به لطافت و خوش‌بویی انگشت‌های سرسی موهایش را به هم می‌ریخت. صدای آواز پرندگان را می‌شنید و حرکت رودخانه را در زیر قایق احساس می‌کرد. ضربات پارو داشت آن‌ها را به سمت سحر صورتی روشن می‌برد. بعد از آن‌همه تاریکی کشیدن، دنیا چنان دلنشین بود که جیمی لنیستر سرگیجه گرفت. «زنده‌ام و از آفتاب مستم.» خنده‌ای از بین لب‌هایش بیرون پرید، مثل بلدرچینی که از پناهگاهش رمیده باشد.

دخترک با اخم غرید: «ساکت.» اخم به صورت پهنِ ساده‌اش می‌آمد. البته جیمی لبخند زدنش را تا آن لحظه ندیده بود. برای تفریح او را به‌جای جلیقه‌ی چرمی گلمیخ‌دار در یکی از لباس‌های ابریشمی سرسی تصور کرد. «مثل این می‌مونه که به یه گاو ابریشم بپوشونیم.» اما این گاو می‌توانست پارو بزند. زیر شلوار زبر کتانی، ساق‌هایش به‌مانند تکه‌های الوار بودند و عضلات بازویش با هر ضربه‌ی پارو شل و منقبض می‌شدند. با وجود این‌که نیمی از شب پارو زده بود، اثری از خستگی نشان نمی‌داد، برعکس پسرعمه‌ی جیمی، سر کلیوس، که با پاروی دیگر تقلا می‌کرد.
«از قیافه‌اش به‌نظر می‌رسه که از این دختر رعیت‌های قویه. اما مثل اشراف‌زاده‌ها حرف می‌زنه و شمشیر و خنجر بسته. آآآ. اما بلده استفاده‌شون کنه؟» جیمی قصد داشت به محض خلاصی از این زنجیرها کشفش کند.

غل آهنی روی مچ‌هایش داشت و نظیرشان دور پاهایش بسته شده بود، با زنجیر سنگینی که طولش بیش از یک قدم نبود به هم وصل بودند. وقتی این را می‌بستند به شوخی گفته بود: «آدم فکر می‌کنه که حرف یه لنیستر کافیه.» اما آن موقع با تشکر از کتلین استارک کاملاً مست بود. از فرارشان از ریوران تنها جسته و گریخته چیزهایی به خاطر داشت. کمی با زندانبان مشکل پیدا کردند، اما دختر درشت هیکل به او چیره شده بود. بعد از پله‌هایی که پایانی نداشت چرخ زده و بالا رفته بودند. پاهایش به سستی علف بود و دو یا سه بار سکندری خورد، تا این‌که دخترک بازویش را در اختیار او گذاشت که تکیه بدهد. جایی ردای مسافرین را به او پوشانده بودند و به ته قایق پرتش کرده بودند. لیدی کتلین را به خاطر داشت که به کسی دستور داد در آهنین دروازه‌ی آب را بالا بکشد. داشت سر کلیوس فری را با شرایط جدید پیش ملکه می‌فرستاد؛ لحنش جای بحث باقی نمی‌گذاشت.
بعد از آن حتماً از هوش رفته بود. شراب خواب‌آلودش کرده بود و دراز کشیدن ناخوشایند بود؛ زنجیرها این راحتی را در سلول از او سلب کرده بودند. جیمی خیلی وقت پیش یاد گرفته بود که چطور موقع پیشروی پشت زین کمی بخوابد. این کار سخت‌تر از آن نبود. «تیریون وقتی بشنوه چطور موقع فرارم خواب بودم از خنده روده‌بر می‌شه.» اما اکنون بیدار بود و دستبندها آزاردهنده بودند. صدا زد: «بانوی من، اگه این زنجیرها رو ببرید، از اون پاروها راحتتون می‌کنم.»

دختر دوباره اخم کرد، دندان‌های اسبی‌اش را نشان داد و قیافه‌اش پر بود از شک. «اون زنجیرها تنت می‌مونن، شاهکُش.»
جیمی: «خیال داری تمام راه تا بارانداز پادشاه پارو بزنی، ضعیفه؟»
بریین: «تو باید به من بریین بگی. نه ضعیفه.»
جیمی: «اسم من سر جیمیه، نه شاهکُش.»
بریین: «منکرش هستی که یه پادشاه رو کشتی؟»
جیمی: «نه. تو منکر جنسیتت هستی؟ اگه اینطوره، بند شلوارت رو باز کن و نشونم بده.» لبخند معصومانه‌ای تحویل دخترک داد. «ازت می‌خواستم پیراهنت رو باز کنی، اما ظاهراً مشخصه که چیز خاصی ثابت نمی‌کنه.»
سر کلیوس نق زد: «پسردایی، ادب فراموشت نشه.»
«خون لنیستر تو این آدم رقیقه.» کلیوس پسرِ عمه جنای جیمی و از آن طرف امون فری کودن بود که از روز ازدواجش با خواهر لرد تایوین، زندگی‌اش با وحشت دائمی از لنیسترها گذشته بود. وقتی لرد والدر فری دوقلوها را به نفع ریوران وارد جنگ کرد، سر امون به‌جای پدرش وفاداری به همسرش را برگزید. جیمی با خودش فکر کرد کسترلی‌راک در این معامله ضرر کرده. سر کلیوس به راسو شباهت داشت، مثل غاز می‌جنگید و شهامتش به اندازه‌ی میشی با شجاعت خاص بود. لیدی استارک به او قول داده بود که اگر پیامش را به تیریون برساند آزادش خواهد کرد و سر کلیوس از ته قلب سوگند خورده بود.

کتاب سوم؛ یورش شمشیرها

#نقل_قول
#کتاب
@Westerosir