🔥 Burn Fat Fast. Discover How! 💪

ملیساندر در پای دیوار منتظر او بود. او مردان ملکه‌اش را مرخص ک | Westeros #GOT

ملیساندر در پای دیوار منتظر او بود. او مردان ملکه‌اش را مرخص کرده بود. در حالی که آن‌ها وارد قفس می‌شدند، جان پرسید: «اعلی‌حضرت از من چی می‌خوان؟»

ملیساندر: «تمام چیزی که برای ارائه داری. اون یه پادشاهه.»
جان در را بست و طناب زنگ را کشید. بالابر شروع به حرکت کرد. آن‌ها بالا رفتند. روزی آفتابی بود و دیوار اشک می‌ریخت، رشته‌های طولانی آب از صورتش پایین می‌چکید و در نور خورشید می‌درخشید. در محدوده‌ی تنگ قفس آهنین، او کاملاً حضور زن سرخ را درک کرد. حتی بوی سرخی می‌داد.
رایحه‌ی او جان را به یاد کوره‌ی آهنگری میکن می‌انداخت؛ همان بویی که آهن گداخته داشت. بوی خون و دود بود. او با به یاد آوردن ایگریت اندیشید، بوسیده شده با آتش. باد در میان لباس سرخ و بلند ملیساندر می‌پیچید و آن را به پاهای جان که در کنار او ایستاده بود می‌زد.

جان از او پرسید: «شما سردتون نیست بانوی من؟»
او خندید. «هرگز.» به نظر می‌آمد یاقوت روی گردنش همزمان با طپش قلبش می تپید. «خدای آتش در درون من زندگی می‌کنه جان اسنو. احساسش کن.» او دستش را بر روی گونه‌های جان گذاشت و تأمل کرد تا او گرمایش را احساس کند. به جان گفت: «این حسیه که باید زندگی داشته باشه. فقط مرگ سرده.»

کتاب سوم؛ یورش شمشیرها

#نقل_قول
#کتاب

@Westerosir