او همه چیز را در نبرد سپت سنگی باخته بود، در نهایت تکبر. راب | Westeros #GOT
او همه چیز را در نبرد سپت سنگی باخته بود، در نهایت تکبر.
رابرت براتیون جایی در شهر مخفی شده بود، زخمی و تنها. جان کانینگتون از آن خبر داشت و همچنین میدانست که سر رابرت روی یک نیزه به شورش پایان میبخشد آنجا و آن زمان. او جوان بود و لبریز از غرور. چطور نمیبود؟ پادشاه ایریس او را دست نامیده بود و به او ارتشی داده بود و او میخواست لیاقت خودش برای اعتماد، بهخاطر عشق به ریگار ثابت کند. او ارباب شورشی خود را میکشت و در تمام تواریخ هفت پادشاهی جایی را برای خودش حک میکرد. و بنابراین، از سپت سنگی روانه شدند، شهر را قرق کردند، و گشت را آغاز کردند. شوالیههایش خانهبهخانه رفتند، هر دری را شکستند، توی هر سوراخی سرک کشیدند. حتی نفر فرستاده بود تا توی فاضلابها بخزند، اما رابرت همچنان به گونهای از دست او میگریخت. مردم شهر او را پنهان کرده بودند. او را از یک سوراخ سری به سوراخی دیگر میبردند، همواره یک قدم جلوتر از نفرات پادشاه. تمام شهر لانهی خائنین بود.
دست آخر غاصب را در یک فاحشهخانه پنهان کرده بودند. این چه پادشاهی بود که پشت دامن زنها قایم میشد؟ اما همانگونه که گشت ادامه مییافت، ادارد استارک و هاستر تالی با یک سپاه شورشی روی شهر خراب شدند. ناقوسها و درگیری پشت آن بود و رابرت با تیغی در دست از فاحشهخانهاش پدیدار شد، چیزی نمانده بود جان را روی پلههای سپت قدیمی که شهر نامش را از آن داشت بکشد.