«هر بار که میخواست به پایتخت بره، یا قرار بود عازم جنگ بشه، م | Westeros #GOT
«هر بار که میخواست به پایتخت بره، یا قرار بود عازم جنگ بشه، من بدرقهاش میکردم و اون میگفت «منتظرم بمون کت کوچولو... منتظرم بمون، برمیگردم پیشت» و من هر روز از طلوع آفتاب کنار این پنجره مینشستم به بیرون خیره میشدم و منتظرش میموندم. حالا نمیدونم برن و ریکان چند بار به اونطرف دشتهای وینترفل خیره شدن و منتظر برگشتن من موندن. دیگه هیچوقت نمیبینمشون.»