Get Mystery Box with random crypto!

لحظه ای دِرَنگ! خانه‌ ی دوستم غوغایی بود ... باباجان، | 🎓👉WorldOfEnglish👈🎓

لحظه ای دِرَنگ!

خانه‌ ی دوستم غوغایی بود ...

باباجان، پدر دوستم، شب خوابیده بود و صبح دیگر بیدار نشده بود. همه در ناباوری عمیقشان سوگواری می‌‌ کردند و به سر و صورت خودشان می‌ زدند اما هیچکس کاری نمی‌ کرد. می‌دانید ... تشریفات، خاکسپاری، پذیرایی ... طبیعی هم هست. هیچکس تصورش را نمی‌ کند که این شتر روزی در خانه‌ ی خودش خواهد خوابید و در چنین روزی باید به چه چیز‌هایی‌ فکر کند.

ناگهان آقای همسایه پیدایش شد. خیلی‌ آرام و متین آمد، جلوی مادر دوستم روی زمین زانو زد و گفت اجازه بفرمایید کارها رو من انجام بدم. همسرتون به من وصیت کرده و من از خواسته‌ های ایشان اطلاع دارم. و آقای همسایه کارها را دست گرفت. همسر و فرزندان خودش را بسیج کرد. غیر از صاحبان عزا به هر کسی‌ مسئولیتی داد. و خلاصه مراسم تا روز آخر مرتب و منظم و آبرومندانه برگزار شد.

یک روز به دوستم گفتم خوشا به سعادت باباجانت که دوست و رفیقی اینچنین صمیمی‌ و جانی داشتند، انگار خودش صاحب عزاست. دوستم گفت: راستش ما هم از این رفاقت خبری نداشتیم. باباجان من اهل دوست و رفیق بازی نبود. خانه‌ای بود. ولی‌ یکی‌ دو بار در پارک رو به‌ روی خانه آقای همسایه را دیده بودم، کنار باباجان روی نیمکتی نشسته‌ اند و گپ می‌‌ زدند. همین ...

این ها را گفتم تا هرکدام برای خودمان یک آقای همسایه آرزو کنیم. یکی‌ که سر وقت به دادمان برسد. جلویمان بنشیند‌، بگوید نگران هیچ چیزی نباش. بگوید همه‌ چیز را بگذار به عهده‌ی من. یک آقای همسایه که بعد از یک پیاده‌ روی نیم‌ ساعته دوستمان داشته باشد. چه در زندگی‌، چه در مرگ ... آن هم بی‌ هیچ منتی.

آخرین سطر: قدر آدم‌ های ساده و بی‌‌ شیله‌ پیله‌ ی زندگیتان را بدانید. همان‌ ها که قادرند روی نیمکت یک پارک، از آخرین وصیت خود صحبت کنند ...
Join us

https://t.me/WorldOfEnglish