Get Mystery Box with random crypto!

داستانك تنهايي حوصله نداشتم برايش توضيح بدهم كه چرا اين همه | استاتيرا

داستانك
تنهايي

حوصله نداشتم برايش توضيح بدهم كه چرا اين همه غم گينم، البته او هم حوصله ي سوال پرسيدن نداشت، ترجيح داد بنشيند و يك سريال قديمي را دوره كند ، من هم پشت كتاب شعرم سنگر گرفتم، اين طور هر تير كلامي كه مي رسيد با آتش بس كلمه و كتاب خنثي ميشد!
تظاهر به خواندنم ته كشيد،تنم را برداشتم و از ميدان ديدش دور شدم، رفتم پشت آخرين ديوار خانه، آنجا كه پشتش كوچه بود، و از پنجره نگاهم را پاشيدم توي كوچه و اشك هايم را به گلدان هاي مفلوكِ آب نديده بخشيدم!
صداي پايش را كه شنيدم پريدم توي تخت خواب و لحافم را تا چشم هايم بالا كشيدم. ان قدر ساكت بودم كه صداي قلبم را مي شنيدم. سه قدم برداشت، گفتم كه حالا وقت آغوش است، قول دادم همه ي حرف هايش را دود كنم برود پشت كوه قاف. خودم را آماده كرده بودم، هنوز ايستاده بود. لحاف را كمي پايين كشيدم پلكم را باز كردم تا مختصات دقيق تنش را در فضاي تاريك و روشن اتاق پيدا كنم. پشت به من ايستاده بود و رو به پنجره، دنبال سيگارش مي گشت، شايد هم فندكش را گم كرده بود، پيدا كه نكرد شانه هايش را بالا انداخت. مرا مثل هميشه نديد و كوچ كرد به اتاق.
وسط تخت نشستم، و تنهايي ام را بغل كردم!
رفته بودم!
#روشنک_آرامش