Get Mystery Box with random crypto!

‍«تمام مردارهای ما پر شده‌اند و بااین‌حال هرگز در تاریخ زندگی | CINEMANIA | سینمانیا

‍«تمام مردارهای ما پر شده‌اند و بااین‌حال هرگز در تاریخ زندگی بشر تا به این حد خالی نبوده‌اند: خالی‌ از این جهت که آنجا زندگی به حال خود رها شده، همچون بدنی محفوظ در کوزه، همچون نوعی انکار مرگ، ناآرامیِ یک شبح در پیچ‌وخم ابدی جستجوی بی‌پایان برای یافتن ردپایی از خویشتن، همو که می‌داند کار تمام است اما ناتمامی این نتیجه را انکار می‌کند، او سرشار از مفروضات است اما همچنان خالی‌ست از میراث آن قطعیتِ سابق که پایانِ زندگی را بدون سانسورکردنِ هر شکل از رُستن و پیشروی تشخیص می‌دهد…. مُردار همچون مرگ همه‌چیز را مصرف می‌کند و درعین‌حال شامل چیزی نمی‌شود. تنها چیزی که باقی می‌ماند هزارتویی است بدون دیوار: ایده‌ی هزارتو» (گری جی. شیپلِی، استراتژی مُردار: مُردن با بودریار، مطالعه‌ای درباره‌‌ی بیماری و وانموده).

مرگ همچون رمانی از فیلیپ ک. دیک است، پیچ‌وخمی مجازی که در آن مردگان الکترونیکی و اشباح گیرافتاده در سیم‌های زمان تا ابد بین پلروما (ملأ اعلی) و کنوما سرگردان‌اند، بین سرشاری و آکندگی و تهی‌واری، همچون رؤیابین‌هایی در حصار یک رؤیا که تنها دستاویزشان انگاشتنیِ واضح رؤیابینی است که می‌داند رؤیا یک رؤیا است، جهانی نیمه‌جان که آرکون‌های نسیان یا گماشتگان دیوانه‌ی واقعیت خیالین و وهمی کنترلش می‌کنند، یا شاید مثل شخصیت کاپیتان پیکارد در یکی از قسمت‌های پیشتازان فضا که یک هوش مصنوعی می‌ربایدش تا زندگی را به یک مُرده بازگرداند. ما هم، در ذهن یک ماشین، زندگی کسی دیگر را زندگی می‌کنیم: اشباح یک نظم پنهان نازمان. جهانِ زمانی ما هزارتویی مجازی است که در آن خاطر‌ه‌های رؤیابین‌هایی جاودانه گذشته‌های خود را در مرگی بی‌زمان رؤیاپردازی می‌کنند. «اطمینانِ» ملحد، منطق مرگ همچون صفر مطلق، مرگ را نفی و انکار می‌کند. در زمان‌های کهن، مرگْ ناقص و ناتمام بود، دری گشوده به ورطه‌ی آپوفاتیکِ جهالت و نادانی. فقط همین ساییدنِ جرم پُرانرژی است که به خلئی که «هست» بازمی‌گردد. مرگ، خودش، خستگی و ملالت است. توماس لیگوتّی یک بار گفته بود:

«حتی لازم نیست به این‌یکی فکر کنم. این آرزوی من است: هر موجود زنده‌ای، در لحظه‌ی مرگ، سعادتمند باشد. همه‌چیز خوب بود و خوب تمام شد. البته این امر نظم طبیعی امور را به هم می‌زند و مردم، چپ و راست، یکدیگر را می‌کشند. برای اطمینان از تداوم این خانه‌ی عجایب و تفریحاتِ جسم‌دار که زندگی‌اش می‌خوانیم، ضروری است که از درد و اندوه مرگ بترسیم و به هر قیمتی شده برای دوری‌کردن و طفره‌رفتن از امر غیرقابل‌امتناع و چاره‌ناپذیر بکوشیم.»

مارک فیشر یک بار به غمگینی و ماتم‌زدگی زندگی‌های نامحتمل ما اشاره کرده بود، به تراوش و چکه‌کردن آب‌گونه‌های سیاه زمان، به رانش آهسته به دوزخی بی‌زمان که در آن همه‌ی ما سرشاریم از «شدتی شهوانی» (ویلیام باتلر ییتس) و البته هم‌زمان با آن در حال نفی و انکار حقیقتِ موقعیت وخیم‌مان هستیم، در جهانی بی‌آینده که همین جهانِ بی‌رنگ و پایان‌ناپذیر مرگ است و در آن «هیچ‌کاری برای انجام‌دادن، هیچ‌جایی برای رفتن و ‌هیچ‌کسی محضِ بودن» (توماس لیگوتّی) وجود ندارد. غمگینی و ماتم‌زدگی در ظاهر ما ـــ‌که به‌هرحال جهانی است از تپش‌های مداوم جذبه و زوال‌ـــ پیدا نیست؛ آن در اصل چیزی است بیشتر از این، بیشتر از اینکه ما دیگر از وضع نامساعدمان آگاهیم و خودمان را محق دانسته‌ایم که با نفی و انکار خود حقیقت (یا اصطلاحاً جهان پساحقیقت)، این حقیقت، را تقلید و مسخره کنیم. به قول گری ج. شیپلِی در استراتژی مُردار، «مرگ خموش و بی‌زبان است. مرگ می‌گریزد و، چون در میانه و مرکز است، چنین می‌کند و میانه و مرکز همیشه مفقود است. اگر مرگ زبانی داشته باشد، عبارت از حافظه است.»

ما به واقعیت و امر واقع اجازه داده‌ایم تا در قلمروی ایستا از ناـ‌هستی که هستی و حافظه را هجو می‌کند در هم ادغام شوند. بدون حافظه، زمان و مرگ، ما در اکنونی بی‌بازگشت زندگی می‌کردیم، و ذهن‌مان را حماقت بی‌وقفه‌ی آن لحظه از درون تهی می‌کرد و زندگی‌مان تنها در سایه‌ی نور و تاریکی روزانه‌ای که چیزی از آن‌ها به یاد نداریم در هم می‌شکست. جهانی بر ضد زندگی که ظاهراً خود زندگی است. همان‌طور که فیشر می‌گوید: «در حالی که فرهنگ تجربی قرن بیستم را هذیانی نوترکیبی تسخیر کرده بود و طوری القا می‌کرد که انگار نوبودگی و نوپدیدگی به‌طور نامحدود در دسترس است، قرن بیست‌ویکم تحت فشار و سرکوب حسی ویرانگر از محدودیت و فرسودگی است.»

□ توسط الف، سین / ر، الف

@CineManiaa | سینمانیا