2021-09-29 19:27:57
اُ وَختانا (#یاد_ایام)
"مَشننه"
هادی توحیدی
(قسمت دهم)
مشننهی من اهل قزوین بود؛ یعنی در قزوین به دنیا آمده بود. با اینکه مدت زیادی در کلورز زندگی میکرد، هنوز خود را کلورزی نمیدانست. مثل کلورزیها «شِلار شَوی»، یعنی لباس محلی نمیپوشید؛ بلکه به فرم شهریها پاچین میپوشید. هر نوع چای را نمیتوانست بخورد. باید حتما چای «جوجهنشان»ِ درجه یک میگرفت و دم میکرد. یا موقع غذا درستکردن، پوست گوجهفرنگی را میکند. با اینکه در ده، خیاط حضور داشت و با چرخ خیاطی، لباس میدوختند، او خودش لباسش را برش میکرد و با سوزن، لباس خودش را میدوخت. آنقدر ریز و مرتب دوخت میزد که با دوخت ماشینی به سختی تشخیص داده میشد.
گاهگاهی هم در موقع حرف زدن، کلمات و جملات و ضربالمثلهای فارسی، البته با لهجهی قزوینی به کار میبرد. برای همین بود که به او قزوینی میگفتند. چون اسمش سکینه بود، همه او را «قزوینی سکینه» صدا میزدند.
«شش ساله بام که مهِ ماهار بُمرد. مهِ پییر، منُ و مهِ دو تا بُرارا اوگوت بییرد کلورز. هَه خانه. مُن همهتای جا کوچیکتر بام. مِه پِلهبُرار، عریسی بُکُد، اَمهِ پَلیجا بُشا. مِه اویتا بُرارُم عریسی بُکُد، اَمِه پَلی زندگی کُده که مِه پییرَ بُمُرد. اُ موقَه مُن ده ساله بام. مهِ برارِ رِ یِتا خورده بُبا اونهِ ناما بِنَم یوسف. یعنی مهِ پییَرِ ناما، اونِ سر بِنم. یوسف سه ساله بُبا، روزگار نامروت، اونِ پییرا امِه جا اَگیت. یوسف بُبا یتیم. بُمانستُم تنها. مُن و مِه بُرارزا و مِه وئی.
چارده پونزه ساله بام که صفتِ پییَر مِرا بُخاست. خُرِه زِن داشتِ؛ دو تا پِلِه دِتَرُم داشتِ ولی پسر نِداشتِ. چاره نِداشتَم؛ رضایت بُدام. تا چَم واز آکُدُم، پنج تا قد و نیمقد، مهِ دور و وَرا بیگیتِن. روزگارِ جنگ و قحطی و نِداری، صفتِ پییَر مریض آبا، بُشا. بُمانستُم پنج تا صغیرِ جا تنها.
گَداییصقایی جا، کُلشکنِ مانِستَ، مهِ خوردانا مهِ پَرِ بُن اَگیتُم. اُشانا پِله آکُدُم. ذلت و بدبختی اَمرا زندگی بُکُدُم. آدُمِ بدبخت، خُرِه بدبختَ. مهِ خوردانوم کار بُکُدن؛ زحمت بکشییِن. ههَ صفت، خورده بَه، الاغِ جا شِه جاده کار کُدِه. روسان، جاده چاکُدَن دَبَن. شِه سنگِ باری. تا اَمِ مردم زنده آبَم.
الان خدایا صد هزار مرتبه شکر، خُشانِ رِ زندگی کُنِن. پارسالُم مِه اَحدَی، عریسی بُکُد بُشا خوُ زندگیِ سر. جِرِ باغِ دِلَه، خُرِه خانه چاکُدِه، خُو زِنا اوگوتهِ بیشییه. بُمانستام تنها. اول تنها، آخِرُم تنها».
زربانو ماشل میگوید: « تنها که نیی. خدا تِه پسرانا بُدارَه. یِتا ئیوَر ایشتییه، یِتا اُ وَر.
«کوگاه»ِ ما از دو قسمت تشکیل شده بود. قسمت پایین حیاط، یک «بُنکه» و روی آن یک اتاق داشت که خانهی ما بود و بغلش سه طویلهی ردیف هم، برای نگهداری گاوها، وَرزوها، کلش و علف.
طرف دیگر هم دو طبقه بود؛ سه اتاقِ بالا که دو اتاق، مال عمو صحبت بود و یک اتاق خیلی بزرگ و دراز که در اختیار مشننه بود. البته تا سال قبل که عمو احد عروسی نکرده بود، مشننه و عمو احد با هم در آنجا زندگی میکردند.
در زیر این اتاقها هم سه بُنکه بود که دو تا از آنها را عمو صحبت استفاده میکرد و آن یکی دیگر که خیلی بزرگ بود را مشننه و ما به طور مشترک استفاده میکردیم. در قسمت انتهاییِ این بُنکه، یک «مُکُل»ِ بزرگ قرار داشت که سوراخِ بالای آن در اتاقِ مشننه باز میشد و پدر از آنجا در داخل مُکل، گندم میریخت.
پایان قسمت دهم
این داستان ادامه دارد...
واژگان_محلی
گَداییصقایی جا: با گرفتاری – مُکُل: سازهای گِلی با ارتفاع زیاد که برای نگهداری غلات در خانه ساخته میشد. گندم و برنج و ... از بالا در آن ریخته میشد و از طریق سوراخی که در قسمت پایین داشت، مقدار مورد نیاز از غلات برداشته میشد و سپس آن سوراخ با چوب یا پارچه مسدود میشد
@door_namay_e_poshteh
403 viewsShahram Defaee, edited 16:27