2021-09-27 19:57:27
اُ وَختانا (#یاد_ایام)
"مَشننه"
(قسمت نهم)
هادی توحیدی
از آن روز به بعد، به بهانههای مختلف روی بام میرفتم و مریمجان هم به گوشهی «تلار»شان میآمد و با من حرف میزد؛ شاخهی درخت را میگرفت و برایم انجیر میچید؛ یا در جیبم نخود و کشمش میریخت. بعضی وقتها همانطور که با من حرف میزد، میدیدم که به جای دیگر نگاه میکند. خوب که دقت میکردم، میدیدم که عمو صحبتام زیر تِلارِ خودش، گوشهی بُنکه ایستاده و به طرف ما نگاه میکند. بعضی وقتها حرف میزند و با دست اشاره میکند. نمیشنیدم چه میگوید. اگر در این موقع مادرم یا مشننه بیرون میآمدند، هم عمو تند به داخل بنکه میرفت و هم مریمجان به آن طرف تلار میرفت و من تنها میماندم!
یکبار چشم باز کردم و دیدم که حیاط ما شلوغ شد. گاو و گوسفند کشتند؛ مرغ و خروس و غاز و اردک سر بریدند و «قزان»ها را ردیف روی «کِله» گذاشتند و غذا درست کردند و خوردند و زدند و رقصیدند و دو شبانهروز عروسی گرفتند. عمو صحبتام را داماد کردند و از آن طرف هم مریمجانام را عروس درست کردند و به حیاط ما آوردند؛ البته با قاطر و به دنبالش جهاز. از آن موقع مریمجان شد زنعمویم. امّا من به او زنعمو نگفتم و حالا هم که میخواهم برایش یک «قداره» سیا قاتُق ببرم، دیگر به قداره، گَداره نمیگویم.
ناهار تمام شده. زربانو ماشل بلند میشود و میخواهد برود. پدر در حیاط مشغول زیر و رو کردن گندمهای شستهشده است تا خوب خشک شوند. مادر از جیب شلوار که به میخ آویزان است، یک پول کاغذی برمیدارد و در داخل «چادر دَبست»ِ زربانو ماشل فرو میکند. زربانو ماشل میگوید: «نِخای وئی» و عقبعقب میرود. مادر میگوید: «چِره! زحمت بکشییَی. حلا اینا بُدار، چن روز دِ گندمشوری و گندماوچینی دارِم؛ دُوارَه حساب کنُم» و به داخل خانه میرود و مقداری گندم و یک ترب و کمی هم از «سیفه»ای که پدر چیده بود، میآورد و به او میدهد و میگوید: «تازهگندمَه؛ دانه بِبیج. سیفام تَره چاکُن. قابل نِدارَه».
زربانو ماشل میگوید: «نِخای وئیجان. از دولتیِ سرِ خدا، همهچی دارُم. گَدایِ رو، سیاهَه؛ تُربِه پُرَه». مادر میگوید: «خدا مَکنه گَدا بِبی. خدا تِ آورَندا بُدارَه. تِ بدنِ چارستون، ساق بُبو. ئی حرفا مزِن».
بعد از رفتن او، مادر به مشننه میگوید: «هتِه کلهشقَّه دِ! بهگمانُم اونا بد باما. قصد بیحرمتی نِداشتَم. بوگوتُم اونِ چَم دَکَتِه».
مشننه میگوید: «بیبی از بیچادری، خانهنشینه. ئی زربانویا هَتِه مَوین. سرِ جِوانی، خُرِه کسی بَه. حَلا مَلا کَسِ رِ، سر فُروز نییَردِه؛ شاه رِ شله نِگندِه. اِی فلک! همه را کم کردی ما را الک»!
پایان قسمت نهم
این داستان ادامه دارد...
واژگان_محلی
چادر دَبست: چادرشب یا پارچهای که به کمر میبستند - گَدایِ رو، سیاهَه؛ تُربِه پُرَه: گدا روسیاه است ولی توبرهاش پر است - خدا تِ آورَندا بُدارَه: خدا آورندهات (مثلا پسرت که برایت غذا میآورد) را حفظ کند - سر فُروز نییَردِه: سر خم نمیکرد.
@door_namay_e_poshteh
414 viewsShahram Defaee, 16:57