Get Mystery Box with random crypto!

☕📚ڪافـہ ڪـتـاب دورهـمــــــے ☕📚

Logo of telegram channel dorehamiir — ☕📚ڪافـہ ڪـتـاب دورهـمــــــے ☕📚 ڪ
Logo of telegram channel dorehamiir — ☕📚ڪافـہ ڪـتـاب دورهـمــــــے ☕📚
Channel address: @dorehamiir
Categories: Uncategorized
Language: English
Subscribers: 26
Description from channel

دورهمے دوستـانہ جھت داستانخوانے و سرڪَرمے.
شــاد باشیــــد

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


The latest Messages

2019-02-26 07:22:45 بوی کتلت مادر آنقدر خوب بود و من هميشه آنقدر گرسنه بودم که اغلب سلام را فراموش می کردم. چهره ی خسته اما همیشه خندانش که توی قاب در ظاهر می شد، در جواب «آخ جون، کتلت» پاسخ «علیک کتلت!» را می شنیدم، پاسخی که تا مدت ها مفهوم آن را درک نمی کردم.

کتلت های چیده شده در دیس، گوجه فرنگی های خرد شده ی توی بشقاب و نان تازه ی لواش، منتظر سیب زمینی های در حال سرخ شدن روی اجاق، و ما، در انتظار سفره ای که خوشمزه ترین غذای دنیا را توی خودش جای دهد.

اصلأ کتلت، همه چیزش سرشار از خاطره است: از نحوه ی درست کردنش بگیر تا بوی مست کننده اش و لذت خوردنش که فکر می کردی هیچ وقت کافی نیست، که فرقي نداشت چند تا کتلت باشد و چند نفر آدم، که انگار هیچ وقت سیر نمی شدی از خوردن آن...

کوچکتر که بودم، وقتی قد و قامتم به زحمت به ارتفاع اجاق گاز می رسید، کنار مادر می ایستادم و حرکت انگشت هایش را در برداشتن گلوله ای از مواد و صاف کردن آن روی کف دست چپش با انگشت های دست مخالف دنبال می کردم. از صدای «جلیز» تکه گوشتی که توی تابه مى افتاد لذت می بردم، و هميشه ی خدا، از او می خواستم که کتلت کوچولویی مخصوص من درست کند؛ چقدر آن کتلت کوچولو خوشمزه تر از بقیه بود، چقدر همه ی کتلت هاي مادر دلچسب و خوشمزه بودند.

بزرگتر که شدم، در دوران دانشجویی، کتلت های مادر، توشه ی راه تقریبا هميشگي ام را، در رستوران بین راهی قره چمن یا توی خوابگاه دانشجويي با دوستانم می بلعیدیم! با همان سیب زمینی های سرخ شده ی درشت و گوجه فرنگی های همراهش و همان نان لواش لطیف کنارش.

بعد از ازدواج، سال ها طول کشید تا کتلت خوب درست کردن را یاد بگيرم، فرمول های مختلف را امتحان می کردم تا کتلت هایم وا نرود، سفت نشود، شور یا بی نمک نباشد و خلاصه کمی شباهت به کتلت های مادر را داشته باشد.

بی فايده بود، بی فایده است. سیب زمینی پخته یا خام یا هر دو، تخم مرغ کمتر یا بیشتر، آرد نخودچی یا نشاسته ی ذرت.... هیچ کدام مؤثر نیست. هیچ کتلتی در دنیا مزه ی کتلت های مادر را نمی دهد.

بعد از بیست سال، کتلت هایی که درست مى کنم را همه دوست دارند جز خودم. این روزها، قلب مادر بیمار است، قامتش خمیده شده و دستانش لرزان. مدت هاست توانایی ساعت ها پای اجاق ایستادن و کتلت سرخ کردن را از دست داده است. خجالت می کشم توي این سن و سال از او بخواهم برايم کتلت درست کند، اما.... آرزو دارم تنها یک بار ديگر، بچگی هایم را مزه کنم، با خوردن کتلت دست پخت مادر.

کتلت یک غذا نیست، یک شیوه ی زندگی است و هیچ کتلتی در دنيا هیچ وقت، مزه ی کتلت مادر را نمی دهد. اطمينان دارم این حس مشترک همه ی آدم های روی زمین است.




@dorehamiir
268 views04:22
Open / Comment
2019-01-14 11:27:11 سال ۶۹ بود که فهمیدم بهروز پسر زری خانوم عاشقم شده ولی از بس زشت بودم باورم نشد
اما خب اون وقتا مث الان نبود زشت و سیبیلوام بودی باز یه شیرپاک خورده‌ای عاشقت میشد
آخه اون وقتا زن بودن قشنگترین چیزی بود که تو کل دنیا وجود داشت و خیلی به ظاهر خانوما مربوط نبود چون خودش قشنگ بود یعنی خود زن بودن واسه قشنگ بودن کافی بود
مث الان نبود خانوما این همه قشنگ باشن ولی قشنگ‌ نباشن
شیرین نباشن
خانوم نباشن
اون وقتا جراح زیبایی کم بود و لطفِ خدا زیاد،کمتر کسی تنها بود همه حتما یه نفرو تو قلبشون داشتن،حتی اگه ازش دور بودن حتی اگه خود طرف خبر نداشت
مث من که خبر نداشتم بهروز رویاهام عاشقمه
بهناز خواهر بهروز همکلاسیم بود
یبار زنگ املا که بغل دستم نشسته بود یواشکی بهم گفت: که داداش بهروزم تورو میخاد نازی .هیچی بهش نگفتم اون موقع و خودمو زدم به نشنیدن که مثلا من حواسم نیس
پیش خودم گفتم لابد اینو میگه وقت املا دستمو باز بزارم از روم بنویسه
اون روز درشت‌ترین املای عمرمو نوشتمو و بدون اینکه بهناز چیز دیگه‌ای بگه گذشت
اما ازون به بعد شبی نبود که به رویای قدیمیم بهروز فک نکنم و به خودم نگم: لال میمردی از بهناز بپرسی راس میگه یا نه و خودتو نمیزدی به کَری
من از همون وقتا که تو کوچه بازی میکردیم دوس داشتم خاله‌بازی کنیم و بهروز شوهرم شه ولی پسرکوچولوهای اون وقتا مردی بودن برا خودشون و خاله بازی نمیکردن و از بچگی با دخترا بازی نمیکردن،نه با خودشون نه با قلبشون
بزرگترم که شدم گفتم بهروز یبار تو عالم بچگی مارو آدم حساب نکرد الان که دیگه معلومه
بقیه اون سال خیلی سعی کردم نامحسوس پاچه‌خواری بهنازو کنم که یبار دیگه حرفشو تکرار کن یا یه چیزی بگه سر بحث باز شه ولی چون دوست صمیمی نبودیم هیچ‌وقت این اتفاق نیفتاد
همش فکریه بهروز بودم تا آخرین روز امتحان نهایی که تو راه برگشت خونه اومد جلومو گرفت و یه نوارکاست بهم داد بدون اینکه چیز خاصی جز سلام بگه و رفت. اون وقتا مردا کمتر حرف میزدن و بیشتر معجزه میکردن
نمیدونم اون ۳ماه تعطیلی چندهزاربار اون کاستو گوش دادم همش ابی بود و هایده و اول و آخر هر طرفش نازی ناز کن که نازت یه سرونازه بود
اون روزا من دیگه نازی نبودم. بال داشتم یه گونه‌ی کمیاب از پرنده‌ای خوشبخت بودم که رو ابرا زندگی میکرد
صبا یه وعده بال درمیاوردم به یاد بهروزو پرواز میکردم
شبا یه وعده
بعضی شبام خیالم برنمیگشت به خودم و خوابم، میموند پیش بهروز
هربارم هایده میخوند وقتی که من عاشق میشم من میلیون‌بار عاشق‌تر و دیوونه‌تر میشدم
هر روز اون تابستون برای من رنگ یه رویا گذشت
یه روز رویام آبی بودو فک میکردم بهروز بشه مرد زندگیمو دوتایی با پیکان باباش بریم شمال لب دریا
یه روز صورتی بود و فک میکردم منو بهروز یه دختر داشته باشیمو تو عالم رویا دعا میکردم اندازه من مو و سیبیل نداشته باشه
یه روز رویام سفید بود به چینای آستین و پف لباس عروسم فک میکردم
تو رویا بودم چون اون وقتا چشمای آدما پنجره‌ی روحشون بود، میشد از توش قلبشونو دید
من اون روز تو راه خونه قلب بهروزو دیدم، همه‌ی عمر خوشبختیمونو دیدم
کل اون تابستون فقط بهروزو از دور دیدم بدون اینکه چیز دیگه‌ای بهم بده یا بگه
اون وقتا یه نامه یا یه نوارم عهد و پیمون حساب میشد و خیلی بیشتر از قول و قرارای امروزی حساب کتاب و دووم داشت
اولین‌بار آذرماه بود که زری خانوم و بهناز اومدن خونمون که با مامان قول‌وقرارای خواستگاری رو بزارن
یادمه یه پیرهن گلدار پوشیده بودم اون روز و انگار همه فرشته‌ها تو دلم قند میسابیدن بس که ذوق داشتم و بیشتر از هروقت دیگه‌ای بالهامو رو شونه‌هام حس میکردم
بخاطر بهروز همه‌چی همونجور که میخواستم شده بود
بهروز همیشه ستون دلم و آرزوهام بود یبارم نذاشت یه آرزو یا رویام سقوط کنه
عقد و عردسیمون نزدیک عید افتاد و آخرش من با همون نوارکاست عروس شدم و سفیدبخت و یه عمر خوشبخت‌ترین موندم
یادش بخیر چقدر عروسیمون خوشگل شده بودم و همش بخاطر نگاه‌های عاشقانه‌ی بهروز بود
اینم ربطی به اون‌وقتا و الان نداره واقعیته که نگاه‌ِ باعشق و مشتاق مرد تو صورت خانومش اثر میکنه و قشنگش میکنه مثه خدا که وقتی گلارو نگا میکنه بهار میشه
خیلی سال از اون روزا میگذره اما خانومِ خونه‌ی بهروز بودن هنوز واسه من عین یه رویاس و نازی صدا کردناش قشنگترین آهنگ زندگیمه
بعد این همه سال زندگی و خوشبختی مشترک بعضی وقتا که میرم سراغ نامه‌های قدیمی بهروز که کتابِ دعامه و هنوز میتونم عطر بهروزو ازشون حس کنم
به خودم میگم
چقدر اون وقتا
زن
زندگی
قشنگ بود
چون همه مردا خیلی مرد بودن، بهروز من بیشتر....

@dorehamiir
#حسنا_میرصنم
261 views08:27
Open / Comment
2019-01-14 07:23:03
امیدوارم
سماور زندگیتون همیشه
بجوشه و چای
عمرتون حسابی دم بکشه
و قندون لحظه هاتون
همیشه شیرین کامتون کنه

صبح زمستونیتون شاد
و لحظه هاتون زیبا
@dorehamiir
225 views04:23
Open / Comment
2019-01-14 07:20:06 .


زندگی بی حوصله تر از اونه که صبر کنه ما حال دلمون رو خوب کنیم !

تا فراموش کنیم شکستای گذشتمونو
تا یه دربست بگیریم و به خنده های از ته دل برسیم.

زندگی به پشت سرش هم نگاه نمیکنه که ببینه ما نشستیم و آلبوم خاطره هامونو با بغض ورق میزنیم و با هر صفحه از دیروزمون اشک میریزیم.

زندگی حتی وقت نداره ببینه هنوز تو دلمون یه حسی به اون کسی که عمیق ترین زخمها رو به قلبمون زد داریم.

زندگی جلو میره حتی اگه ما حالمون بد باشه،حتی اگه نای پا شدن نداشته باشیم.

باید پا شیم قبل از اینکه زندگی اونقد ازمون جلو بزنه که ناپدید شه،باید پاشیم و پشت سر زندگی راه بیفتیم باید پا به پای زندگی راه بریم.

باید اونقدر حالمون رو خوب کنیم تا یه روزی بیاد که ببینیم این زندگی هست که داره پشت سرمون می دوه که به ما برسه ...
@dorehamiir
212 views04:20
Open / Comment
2019-01-14 07:19:39 حضرت موسی (ع) از کنار باغی می گذشتند که مرد جوانی از ایشان برای خوردن سیب به باغ دعوت کردند. حضرت وارد باغ شدند و از عظمت و وسعت و نعمت‌های باغ در حیرت فرو رفتند.

حضرت موسی از چگونگی دست یافتن به این باغ سوال کرد. آن جوان گفت: من زمان مرگ پدرم چیزی نداشتم و پدرم انسان نیکوکار و اهل بخشش بود. زمانی که از دنیا می رفت به من گفت: پسرم من درست است مال دنیای زیادی از خود باقی نمی‌گذارم ولی خدای بزرگی دارم که تو را به او و امید و کرمش می‌سپارم.

پدرم از دنیا رفت در حالی که از او به من فقط 5 سکه طلا ارث رسیده بود. با این 5 سکه در بازار می‌رفتم ، مرد ثروتمندی را دیدم که از مرد فقیری باغی خریده بود که چشمه آن خشک شده بود و ثروتمند به زور می‌خواست باغ را پس بدهد ولی فقیر نداشت. باغ را به 20 سکه خریده بود ولی به 5 سکه پس می‌داد که فقیر هیچ در بساط نداشت.
جلو رفتم و 5 سکه دادم و خریدم تا آبروی آن مرد فقیر را حفظ کنم. همه مرا مسخره کردند و گفتند: باغی که چشمه آن خشک شده است ، بیابان است.

چون به باغ رسیدم ، دست به دعا برداشتم که خدایا از فضل خود بی‌نیازم کن. صبح دیدم سنگ بزرگی که در وسط باغ بود، کنار رفته و چشمه‌ای پدید آمده است.
این معجزه در شهر پیچید و آن مرد ثروتمند مرا راضی کرد به 100 سکه که آن باغ را بفروشم. من فروختم. بعد از چند روز سنگ برگشت و چشمه خشک شد و آن مرد ثروتمند مجبور شد به 10 سکه آن باغ را به من بفروشد. من خریدم. 90 سکه داشتم که مالکان باغ‌های مجاور باغ من، مرا انسان درویش مسلکی دیدند و باغ‌های خود از ترس خشکسالی ، ارزان به من فروختند و من که لطف خدا را در قبال نیت خیر دیده بودم، همه را به امید خدا خریدم و بعد از چند روز دوباره چشمه جوشان شد و این همه باغ به خاطر 5 سکه ارث پدری و توکل پدرم در زمان مرگش به خداست.

ندا آمد ای موسی(ع) به بیابان برو. مردی دید که تا گردن در ماسه خود را پنهان کرده بود، علت را پرسید. مرد گفت: پدر من ثروتمندترین مرد شهر بود، زمان مرگش من گریه می کردم ، مشتی بر گردن من کوبید و گفت: فرزند، مرد ثروتمندی چون من گریه نمی‌کند، حتی خدا هم به تو چیزی ندهد، پدرت آن قدر باقی گذاشته است که 10 نسل کاری نکنید و بخورید.

سالی نکشید همه ثروت من بر باد رفت و اکنون دو سال است حتی لباسی بر تن هم ندارم و از ترس طلبکاران در ماسه‌های بیابان از شرمم پنهان شده‌ام. شب‌ها در تاریکی چون حیوانات بیرون می‌روم و شکاری می‌کنم و روزها برای حفظ بدنم از سرما در ماسه‌ها پنهان می‌شوم.

ندا آمد ای موسی (ع)
آن جوان صاحب باغ بی‌کرانه، نعمت من برای پدری بود که کار نیک کرد و بخشش به خاطر من به فقرا نمود و زمان مرگش جز چشم امید به کرم من چیزی در بساط نداشت.
و این‌که می‌بینی، سزای کسی است که ثروت خود را نبخشید و سهم فقرا را نداد به امید این که فرزندانش بعد او از ثروت او بی‌نیاز شوند.

به آن جوان صاحب باغ بگو، پدرت با من معامله کرد و من کسی هستم که یا با بنده‌ام تجارت نمی کنم و رهایش می کنم و یا اگر تجارت کنم، چه بخواهد چه نخواهد، غرق نعمتش می‌کنم، حتی هر چه را می‌بخشم او ببخشد، باز از سیل رحمت و ثروت من نمی‌تواند خود را رها سازد.
و به این جوان هم بگو، دیگر بر ثروت هیچ‌کس تکیه نکند و توبه کند و یقین کند جز من کسی نمی‌تواند ببخشد چنانچه جز من کسی هم نمی‌تواند بگیرد. نیز ، بداند اگر توبه نکند ،بادی می‌فرستیم تا ماسه‌ها را از کنار بدن او بردارد، تا از سرما بمیرد. آن‌گاه قدرت ستر و پوشاندن عورت خود را حتی نخواهد داشت.

@dorehamiir
200 views04:19
Open / Comment
2019-01-14 07:18:07 قوی کسی است که,
نه منتظر میماند کسی خوشبختش کند،
و نه اجازه میدهد کسی بدبختش کند!!
هر گاه زندگی را جهنم دیدی,
سعی کن پخته از آن بیرون آیی...
سوختن را همه بلدند!!
زندگی هیچ نمیگوید, نشانت میدهد!!
با زندگی قهر نکن... دنیا منت هیچکس را نمیکشد...
یکی رفت و،
یکی موند و،
یکی از غصه هاش خوندو
یکی برد و،
یکی باخت و،
یکی با قسمتش ساختو
یکی رنجید،

""یکی بخشید""

یکی از آبروش ترسید
یکی بد شد،
یکی رد شد،
یکی پابند مقصد شد
تو اما باش،
"""خدا اینجاست...!!
با خود عهد بستم که به چشمانم بیاموزم،
فقط زیبائی های زندگی ارزش دیدن دارد،
و با خود تکرار می کنم که یادم باشد،
هر آن ممکن است شبی فرا رسد،
و آنچنان آرام گیرم که دیدار صبحی دیگر برایم ممکن نگردد،
پس هرگز به امید فردا "محبت هایم را ذخیره نکنم "،
و این عهد به من جسارت می دهد که به عزیزترین هایم ساده بگویم :
خوشحالم که هستید....
@dorehamiir
146 views04:18
Open / Comment
2019-01-14 06:52:50
آرزومیڪنم ڪلبہ ی
دلاتون همیشہ باشه"آروم شادی
واستون بباره از آسمون
مثل برف وبارون
اموراتتون بر وفق مراد
مثل چرخ وفلڪ گردون

@dorehamiir
168 views03:52
Open / Comment
2019-01-14 06:45:20 سوراخ تخت
#مونا #زارع
یک روز صبح بیدار شدیم و دیدیم بابا گم شده. البته نه به همین سادگی چون معمولا همه خانواده‌ها وقتی ساعت 10 صبح بیدار می‌شوند، باباهای‌شان از پنج صبح تا بوق سگ دنبال یک تکه نان گم شده‌اند اما گم شدن بابای ما فرق داشت. جایش خالی شده بود و حفره عمیقی توی خانه‌مان ساخته بود. نه اینکه فکر کنید دارم احساسی حرف می‌زنم ها! واقعا قسمت خودش توی تختخوابش را بریده بود و با خودش برده بود. انگار که دور بابا را قالب زده باشند و از جا کنده باشند. همان‌قدر دقیق جای خودش را دور بُر کرده بود و رفته بود. هم روی تختش، هم روی مبلی که همیشه روی آن لم می‌داد و لیوان چایش را هورت می‌کشید. لیوانش را هم با خودش برده بود. همیشه می‌گفت یک روز از دست‌تان فرار می‌کنم و می‌روم اما چون همیشه ما خنده‌مان می‌گرفت، نهایتش تا سر کوچه می‌رفت و با یک نان سنگک برمی‌گشت خانه و در حالی‌که یک تکه نان را لوله می‌کرد و می‌گذاشت گوشه دهانش، قبل از اینکه ما چیزی بگوییم، با دهان پر می‌گفت: «دهنتون‌رو ببندید، لازم نکرده معذرت بخواید!» واقعیتش بابا خیلی دوست داشت پدر باجذبه‌ای باشد. یکی دو بار هم خشونت به خرج داده بود اما تنها چیزی که نصیبش می‌شد صدای خنده ما بود. دست خودمان نبود اما نمی‌توانستیم جدی‌اش بگیریم. مامان که جای سوراخ شده‌اش را دید، زد زیر گریه و بالشت پشت سرش را پرت کرد سمت‌مان و گفت تقصیر ماست. بیراه هم نمی‌گفت. نشستیم لبه سوراخی که بابا بریده بود تا فکرمان را روی هم بگذاریم و بفهمیم کجا رفته. از آن آدم‌هایی نبود که حرکت‌های خطرناک بزند و تا جایی که یادم است، خطرناک‌ترین کاری که ازش سر زده بود این بود که یک روز رفته بود سر کار و تا عصر گوشی‌اش را خاموش کرده بود و وقتی که با یک جعبه شیرینی توی دستش رسید خانه و گفت: «حالا منم زیاده‌روی کردم، بیاید دهنتون‌رو شیرین کنید» تازه فهمیدیم از صبح تلفنش را روی‌مان خاموش کرده. به رویش نیاوردیم. ما اصلا آن روز بهش زنگ نزدیم اما خودش تا همین چند وقت پیش فکر می‌کرد گودی زیر چشم ما به خاطر ضربه روحی آن روزش است. اما مامان می‌گفت این حرکتش بی‌سابقه و مقداری نمادین بوده. دوباره خنده‌مان گرفت كه با پشت دستش کوبید توی‌دهان‌مان. مامان دو شب پیش را یادمان انداخت که بابا نشسته بود جلوی‌ تلویزیون و گفت چرا یک روز دوستان‌مان را نمی‌بریم پارک تا مجسمه ساخته شده از پدر قهرمان‌مان را نشان‌شان بدهیم و دوباره بحث آن مجسمه لعنتی وسط آمد. همان مجسمه از بابا که توی یکی از پارک‌های شهر نصب شده و گاهی باور می‌کند واقعا قهرمانی اسطوره‌ای چیزی بوده که مجسمه‌اش وسط پارک نصب شده. اما واقعیت ماجرا این است که یک روز ما رفته بودیم پیک‌نیک توی همان پارک و بابا طبق معمول به حالت دو زانو روبه‌روی منقل جوجه کبابش نشسته بود و به نوک دمپایی‌هایش که از حرارت منقل آب شده و به چمن‌ها چسبیده بود، خیره مانده بود که یک نفر از آن طرف پارک گفت «تکون نخور!» مجسمه ساز بی‌استعداد وسط پارک بود که دنبال یه مدل می‌گشت تا فیگور کودکی دنبال تیله‌اش را بسازد و آن حالت بابا در نوع خودش اصل جنس بود. همین شد که بابا دو روز و نصفی همان جا به دمپایی‌هایش خیره ماند تا مجسمه‌ساز بدنه و فرمش را در بیاورد. حالا پدر ما فکر می‌کند که مجسمه‌اش را توی شهر ساخته‌اند. دو شب پیش هم باز حرف همین مجسمه آمد وسط و دیگر طاقت نیاوردیم و حقیقت را بهش گفتیم که اسم آن مجسمه «اشاره پدر قهرمان به آینده‌ها» نیست و اسمش «کودکی تیله‌اش را گم کرده» است. تا آن روز نمی‌دانست آن مجسمه کودک است و آن چیزی که به آن اشاره می‌کند کره‌زمین نیست که در برابرش کوچک و حقیر شده بلكه فقط یک تیله است! وقتی این‌ها را به بابا گفتیم چند لحظه‌ای خیره‌مان ماند و دوباره تلویزیون را نگاه کرد و گفت: «بامزه بود!» حرف‌مان را باور نکرد اما توی خودش ریخته بود و مامان می‌گفت تا دو روز بعدش تنها می‌رفته توی پارک و مجسمه را از زوایای مختلف نگاه می‌کرده. دوباره به جای خالی‌اش نگاه کردیم و مامان آب بینی‌اش را گرفت و گفت: «خیلی صدمه روحی دید». با حالی متاثر و دگرگون‌ شده سکوت کردیم که مامان ادامه داد: «توی این سوراخیِ گلدون بذاریم چطوره؟» خواهرم نگاه کرد و گفت: «وسطش از این نخل مصنوعیا بذاریم لاکچری شه مامان!» دویدیم و از توی راهروی آپارتمان نخل مصنوعی را آوردیم توی اتاق گذاشتیم وسط سوراخ و گل مصنوعی‌ها را دورش چیدیم و آن‌قدر از دکور جدیدمان ذوق کردیم که مامان گفت برود سه تا چایی بریزد بنشینیم دور نخل بخوریم که در خانه باز شد. بابا بود که نان سنگک خریده بود و صدایش می‌آمد که می‌گفت: «میدونم زیاده‌روی کردم. نبینم گریه‌تون رو. اصلا یه تخت دیگه می‌خرم فدا سرتون» دور نخل خشک‌مان زده بود. لیوان چای‌مان را فرو کردیم زیر تخت آن‌قدر که ما را بیشعور بار آورده بود!
@dorehamiir
141 views03:45
Open / Comment
2019-01-04 12:17:19
میدانی...
جمعه ها آدم حس و حال عجیبی پیدا میکند!
شاید کمی بغلی و بهانه گیر میشود،نمیدانم!
اما گمان میکنم اگر جمعه ها یک نفر را کنارت داشته باشی که در کنارش با خیالِ راحت خودت باشی،
دور از ترس،
دور از اضطراب،
دور از نگرانی
و هر دغدغه ی دیگری...
جمعه انقدر با دلگیری نگذرد!
انقدر رنگِ ماتم به خود نگیرد!
جمعه ها ساکت ترین روزهای هفته اند!
روزهایی که در واقع باید تمام خستگی هایت را از تنت بکشد بیرون!
اما این خصلتِ آدم هاست
که هرگاه تنها میشوند
مثل یک آهن ربا تمامِ غصه ها و مشکلاتِ زندگیشان را به یک آن جذب میکنند!
روزهای جمعه را تنها نمانید،

تلفن را بردارید
و با هر کسی که فکر میکنید
خوب بلد است تسکینِ حالِ خرابتان باشد
قـــرار ملاقات بگذارید!
@dorehamiir
155 views09:17
Open / Comment
2019-01-04 11:47:28 زوایای خشن یک ظهر جمعه
#مونا #زارع
@dorehamiir
تقریبا سه روز و هشت ساعت است که شوهرم را کشتم. هنوز کتف و کمر و بازوهایم درد می‌کند، این‌قدر که این بشر توی جابه‌جا شدن چغر و بد بدن بود. فکر نمی‌کردم کشتن یک آدم این‌قدر مسخره باشد. یعنی همیشه این‌طور به نظرم می‌آمد که یک هفته باید با خودت کلنجار بروی که مرگ حقش است یا نه، دو روز دنبال اسلحه بگردی، یک روز را بگذاری غذای آخر را برایش بپزی که گشنه از دنیا نرود و کنارش بخوری و اسلحه را زیر رومیزی پنهان کنی و یک مشت صحنه آهسته بعد از مرگش و گند و کثافت خون بپاشد به دیوار و اثر انگشت‌ها و بقیه این چرت و پرت‌ها را باید پشت سر بگذاری تا بمیرد. اما واقعیتش قضیه خیلی راحت‌تر از این حرف‌ها بود. باورم نمی‌شود اما ظهر جمعه حمید روبه‌روی تلويزیون نشسته بود و در حالی‌که پاهایش روی میز بود، داشت موبایلش را چک می‌کرد. یک چیزی طرفش پرت کردم و پِخ! مُرد. چه روزهایی که از دست این مرد حرص نخوردم. اگر می‌دانستم این‌قدر مردنی و جانش به مو بند است، ذهنم را درگیرش نمی‌کردم. هرچند همان موقع نفهمیدم که مرده. چون تغییری در حالتش پیدا نشد. سرش توی گوشی‌اش بود و انگشت‌هایش هنوز داشت تکان می‌خورد. بهم حق بدهید که نفهمم مرده است چون حمید همیشه در حال تکان دادن آن انگشت‌های پهنش روی صفحه موبایلش است و انصافا سخت است تشخیص دادن اینکه دارد جون می‌دهد یا استوری مهساـ۶۸ را ریپلای می‌کند. از جایم بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه و به اجداد حمید و مادر و پدر آنکه موبایل را اختراع کرده فحش دادم. فحش‌هایی که اگر می‌دانستم حمید زنده نیست تا بگوید زن که این‌قدر بد دهن نمی‌شود، بدترش هم می‌کردم. شما فرض کنید روح این بدبخت توی خانه ول میگشته و من داشتم سبزی ‌قورمه از توی فریزر پیدا می‌کردم تا برای ظهر جمعه ناهار بپزم. خب این ناآگاهی دردناک است. یک بسته چهار نفره سبزی قورمه که آخرین بسته هم بود حیف شد، چون آقا این جربزه را ندارد وقتی دارد می‌میرد یک آخ بگوید یا حداقل مقاومتی از خودش نشان بدهد که این‌طور اسیرش نشویم و مواد غذایی حیف نشود؛ وگرنه من اگر به خودم باشد که دو قاشق بیشتر غذا نمی‌خورم و کتلت را هم بیشتر دوست دارم. قورمه‌سبزی را بار گذاشتم و از لای در آشپزخانه دیدم هنوز سرش توی گوشی‌اش است. شک نداشتم دارد برای تولد شکیبا خوش سیرت کامنت می‌گذارد و با خودم فکر می‌کردم کاش دستش بشکند چون هفته پیش که پاشنه کفشم را گذاشتم روی صفحه موبایلش و از جنوب تا شمالی شرقی صفحه ترک خورد، هیچ اثری رویش نگذاشت و از شانس من این شکیبا خوش سیرت چون سه رخ سمت چپش خوب می‌افتد، همه عکس‌هایش در زاویه‌ای است که دقیقا قسمت ترک نخورده گوشی است. سرش کج شده بود و فکر کردم دارد تلاش می‌کند زیر ترک‌های گوشی یک چیزی را ببیند. برنج را آب کش کردم و داد زدم صدای تلویزیون را کم کند اما گوش نکرد. یعنی اگر زنده هم بود گوش نمی‌کرد چون وقتی سرش توی آن بی‌صاحاب‌شده بود، تقریبا تمامی اعضای بدنش از کار می‌افتادند و هر چه نیرو داشت توی انگشتان و چشم‌ها و احتمالا و در خوشبینانه‌ترین حالت، مغزش جمع می‌شدند. زیر قورمه‌سبزی را کم کردم و رفتم سراغش. زدم به شانه‌اش و چپ شد روی زمین و سرش خورد به گوشه میز. حالا من نمی‌دانم ضربه اول کشتش یا دوم اما آنچنان فرقی هم نمی‌کند چون آدمی که این‌قدر نازک و شکستنی است امروز نمیرد، پس فردا سر یک شوخی زن و شوهری ممکن است بمیرد. از روی زمین بلندش کردم و صدایش کردم. بی‌حرکت افتاده بود و دهانش باز مانده بود. زدم توی گوشش و دهانش بازتر شد. انصافا اگر به چشم جسد نمی‌دیدی‌اش، چهره‌اش در خنده‌دارترین حالت ممکن بود. از یقه بلندش کردم و در حالی که سرش بین زمین و هوا معلق بود، گفتم: «حمید مُردی؟! قورمه‌سبزی پختم بابا». لحظه‌ای گوشه چشمش باز شد و صدای نحیفی از ته گلویش آمد. بوی ته گرفتن قورمه‌سبزی به مشامم خورد و ولش کردم و دویدم سراغ غذا. مثل اینکه برای بار سوم سرش کوبیده شد به زمین و این بار دیگر برای بار سوم و یقینا مرد. قورمه‌سبزی ته گرفته بود و حمید هم وسط خانه مرده بود. نمی‌کنند بروند حداقل سر جای‌شان بمیرند که وسط خانه این فرش دستباف کرم رنگ را به گند نکشند و ریخت و پاش نکنند. نشستم روی مبل و گوشی‌اش را برداشتم. برای شکیبا خوش سیرت نوشته بود: «هزار گل برای بودن بانویی چون تو.. تولدت مبارکـــــــتهثصخازخاثاب،ثهزدسح۹ثبا...آخ» دست‌های خونی‌ام را مالیدم به لباسم و به مبل تکیه دادم.
128 views08:47
Open / Comment