🔥 Burn Fat Fast. Discover How! 💪

سال ۶۹ بود که فهمیدم بهروز پسر زری خانوم عاشقم شده ولی از بس ز | ☕📚ڪافـہ ڪـتـاب دورهـمــــــے ☕📚

سال ۶۹ بود که فهمیدم بهروز پسر زری خانوم عاشقم شده ولی از بس زشت بودم باورم نشد
اما خب اون وقتا مث الان نبود زشت و سیبیلوام بودی باز یه شیرپاک خورده‌ای عاشقت میشد
آخه اون وقتا زن بودن قشنگترین چیزی بود که تو کل دنیا وجود داشت و خیلی به ظاهر خانوما مربوط نبود چون خودش قشنگ بود یعنی خود زن بودن واسه قشنگ بودن کافی بود
مث الان نبود خانوما این همه قشنگ باشن ولی قشنگ‌ نباشن
شیرین نباشن
خانوم نباشن
اون وقتا جراح زیبایی کم بود و لطفِ خدا زیاد،کمتر کسی تنها بود همه حتما یه نفرو تو قلبشون داشتن،حتی اگه ازش دور بودن حتی اگه خود طرف خبر نداشت
مث من که خبر نداشتم بهروز رویاهام عاشقمه
بهناز خواهر بهروز همکلاسیم بود
یبار زنگ املا که بغل دستم نشسته بود یواشکی بهم گفت: که داداش بهروزم تورو میخاد نازی .هیچی بهش نگفتم اون موقع و خودمو زدم به نشنیدن که مثلا من حواسم نیس
پیش خودم گفتم لابد اینو میگه وقت املا دستمو باز بزارم از روم بنویسه
اون روز درشت‌ترین املای عمرمو نوشتمو و بدون اینکه بهناز چیز دیگه‌ای بگه گذشت
اما ازون به بعد شبی نبود که به رویای قدیمیم بهروز فک نکنم و به خودم نگم: لال میمردی از بهناز بپرسی راس میگه یا نه و خودتو نمیزدی به کَری
من از همون وقتا که تو کوچه بازی میکردیم دوس داشتم خاله‌بازی کنیم و بهروز شوهرم شه ولی پسرکوچولوهای اون وقتا مردی بودن برا خودشون و خاله بازی نمیکردن و از بچگی با دخترا بازی نمیکردن،نه با خودشون نه با قلبشون
بزرگترم که شدم گفتم بهروز یبار تو عالم بچگی مارو آدم حساب نکرد الان که دیگه معلومه
بقیه اون سال خیلی سعی کردم نامحسوس پاچه‌خواری بهنازو کنم که یبار دیگه حرفشو تکرار کن یا یه چیزی بگه سر بحث باز شه ولی چون دوست صمیمی نبودیم هیچ‌وقت این اتفاق نیفتاد
همش فکریه بهروز بودم تا آخرین روز امتحان نهایی که تو راه برگشت خونه اومد جلومو گرفت و یه نوارکاست بهم داد بدون اینکه چیز خاصی جز سلام بگه و رفت. اون وقتا مردا کمتر حرف میزدن و بیشتر معجزه میکردن
نمیدونم اون ۳ماه تعطیلی چندهزاربار اون کاستو گوش دادم همش ابی بود و هایده و اول و آخر هر طرفش نازی ناز کن که نازت یه سرونازه بود
اون روزا من دیگه نازی نبودم. بال داشتم یه گونه‌ی کمیاب از پرنده‌ای خوشبخت بودم که رو ابرا زندگی میکرد
صبا یه وعده بال درمیاوردم به یاد بهروزو پرواز میکردم
شبا یه وعده
بعضی شبام خیالم برنمیگشت به خودم و خوابم، میموند پیش بهروز
هربارم هایده میخوند وقتی که من عاشق میشم من میلیون‌بار عاشق‌تر و دیوونه‌تر میشدم
هر روز اون تابستون برای من رنگ یه رویا گذشت
یه روز رویام آبی بودو فک میکردم بهروز بشه مرد زندگیمو دوتایی با پیکان باباش بریم شمال لب دریا
یه روز صورتی بود و فک میکردم منو بهروز یه دختر داشته باشیمو تو عالم رویا دعا میکردم اندازه من مو و سیبیل نداشته باشه
یه روز رویام سفید بود به چینای آستین و پف لباس عروسم فک میکردم
تو رویا بودم چون اون وقتا چشمای آدما پنجره‌ی روحشون بود، میشد از توش قلبشونو دید
من اون روز تو راه خونه قلب بهروزو دیدم، همه‌ی عمر خوشبختیمونو دیدم
کل اون تابستون فقط بهروزو از دور دیدم بدون اینکه چیز دیگه‌ای بهم بده یا بگه
اون وقتا یه نامه یا یه نوارم عهد و پیمون حساب میشد و خیلی بیشتر از قول و قرارای امروزی حساب کتاب و دووم داشت
اولین‌بار آذرماه بود که زری خانوم و بهناز اومدن خونمون که با مامان قول‌وقرارای خواستگاری رو بزارن
یادمه یه پیرهن گلدار پوشیده بودم اون روز و انگار همه فرشته‌ها تو دلم قند میسابیدن بس که ذوق داشتم و بیشتر از هروقت دیگه‌ای بالهامو رو شونه‌هام حس میکردم
بخاطر بهروز همه‌چی همونجور که میخواستم شده بود
بهروز همیشه ستون دلم و آرزوهام بود یبارم نذاشت یه آرزو یا رویام سقوط کنه
عقد و عردسیمون نزدیک عید افتاد و آخرش من با همون نوارکاست عروس شدم و سفیدبخت و یه عمر خوشبخت‌ترین موندم
یادش بخیر چقدر عروسیمون خوشگل شده بودم و همش بخاطر نگاه‌های عاشقانه‌ی بهروز بود
اینم ربطی به اون‌وقتا و الان نداره واقعیته که نگاه‌ِ باعشق و مشتاق مرد تو صورت خانومش اثر میکنه و قشنگش میکنه مثه خدا که وقتی گلارو نگا میکنه بهار میشه
خیلی سال از اون روزا میگذره اما خانومِ خونه‌ی بهروز بودن هنوز واسه من عین یه رویاس و نازی صدا کردناش قشنگترین آهنگ زندگیمه
بعد این همه سال زندگی و خوشبختی مشترک بعضی وقتا که میرم سراغ نامه‌های قدیمی بهروز که کتابِ دعامه و هنوز میتونم عطر بهروزو ازشون حس کنم
به خودم میگم
چقدر اون وقتا
زن
زندگی
قشنگ بود
چون همه مردا خیلی مرد بودن، بهروز من بیشتر....

@dorehamiir
#حسنا_میرصنم