🔥 Burn Fat Fast. Discover How! 💪

زندگی نامه نادر شاه افشار پسر شمشیر ، سردار نا آرام *قسم | روز نوشت های محمدطاهر کنعانی(دکتری حقوق دانشگاه تهران)

زندگی نامه نادر شاه افشار


پسر شمشیر ، سردار نا آرام


*قسمت هجدهم*


نادر پس از ورود به مشهد ، نزد دو همسرش که یکی از آنان دختر بابا علی بیک ، حاکم سابق ابیورد و دیگری خواهر شاه تهماسب بود رفت و پس از دلجویی از آنان بابت غیبت های طولانی اش ، نزد پسر محبوبش بنام رضا قلی میرزا که اینک جوانی رشید و زیبا شده بود رفته و او را مورد نوازش و محبت خود قرار داد و سپس به رتق و فتق امور مشهد و مَرَمًت و بازسازی دیوارهای قلعه نمود ، هنوز خانواده نادر ، او را سیر ندیده بود که نادر پس از تجهیز و آماده کردن سپاه خود ، بسوی افعانستان براه افتاد


نادر هنگام ورود به افغانستان ، برای جلوگیری از فرار یاغیان افغان به کشورهای دیگر ، سپاه خود را به چهار قسمت تقسیم کرد


دسته اول را به شمال (مرز ازبکستان فعلی) ، دسته دوم ، به شرق افغانستان (مرز فعلی افغانستان با چین امروزی) و دسته سوم را نیز به سراسر جنوب افغانستان (مرز هندوستان امروز) فرستاد و فرماندهی دسته چهارم را خود به عهده گرفت تا به چند استان دیگر افغانستان که اینک ، نسبت به حکومت و دولت مرکزی ایران یاغی شده بودند ، حمله و آنها را گوشمالی و مجازات کند


ذوالفقار خان که مطمئن بود نادر دست بردار نیست و بهیچ وجه او را رها نخواهد کرد ، پس از رسیدن به هرات ، آذوقه و خواربار فراوانی تهیه کرده و سپس دروازه های دژ را بسته و خندق های اطراف قلعه را نیز پر آب کرده و به انتظار نادر نشست


چهار ماه طول کشید تا نادر مطمئن شد سپاهیانش در محل های خود مستقر شدند ، بهمین خاطر ، نادر عمدا با تلف کردن وقت ، بسیار آرام و آهسته به سوی هرات پیشروی می کرد تا هم راههای فرار یاغیان بسته شود و هم اینکه آذوقه یاغیان کاهش یابد ، ذوالفقار خان و مردم شهر هرات‌ که منتظر بودند ظرف پانزده الی بیست روز با نادر روبرو شوند ، انتظار کُشنده ای را تحمل کردند ، هر روز دیده بانهای دژ هرات از بالای برج ها و باروهای قلعه ، سرک می کشیدند ، مردم دژ نیز برای زراعت و کارهای دیگر اجازه خروج نداشتند و خود را زندانی ذوالفقار خان می دیدند و خودِ ذوالفقار خان و نیروهایش در بلاتکلیفی و سردرگمی آزار دهنده ای بسر می بردند ، در این چهار ماه رفته رفته آذوقه مردم رو به کاهش گذاشته بود و شب و روز همگان ، از سپاهی تا دیگر افراد ، تواًم با تشویش و دلهره می گذشت ، تا اینکه رفته رفته موج نارضایتی بین مردم شهر هرات بالا گرفت ، سربازان نیز اندک اندک اظهار ناخشنودی می کردند و می گفتند شاید نادر ، اصلا به هرات نیاید و از اینگونه حرفها


از آن طرف نادر مطلع شد برادر محمود افغان بنام امیر حسین غلجائی ، در استان فراه نیز سر به شورش برداشته لذا نیروهای خود را به دو بخش تقسیم کرد و یکی از سرداران خود را مامور شکست استاندار فراه نمود و خود نیز بهمراه ده هزار مرد جنگی راهی هرات شد


سرانجام انتظار مردم هرات و عده ای از سپاهیان ذوالفقار خان بسر آمد و طرفداران حکومت ایران از نظامی و غیر نظامی ، شروع به زمزمه هایی در مخالفت با ذوالفقار خان نمودند ، و مخفیانه به نادر پیغام دادند و از ذوالفقار خان اعلام بیزاری کردند و در نهایت نیز ، سه تن از سرداران ذوالفقار خان ، وی را کشته و از بالای برج به پائین پرتاب کردند ، مردم که جنازه ذوالفقار خان را دیدند سر به شورش برداشته و با پرچم سفید دروازه های شهر را گشوده به استقبال نادر آمدند و سپاهیان نادر بداخل شهر هرات رفتند


در این سو عده ای از سرداران و سربازان ذوالفقار خان که هنوز به وی وفادار بودند با عقب نشینی به ارگ حکومتی (کاخ حکومتی - ساختمانهایی با برج و دیوارهای بلند که بخودی خود ، قلعه کوچکی بشمار می آمد و محل زندگی سران و حکومتیان و خانواده آنان بود) از تسلیم شدن خودداری و بشدت شروع به مقابله با نیروهای نادر نمودند


سردسته شورشیان ، برادرِ الهیارخان بود که اینک از مشهد بهمراه نادر به هرات آمده بود تا حکومت از دست رفته خود را پس بگیرد ، جنگ تن به تن و سختی درگرفت


نادر که مقاومت یاران ذوالفقار خان را دید ، شخصا به میدان آمده و در کنار سربازان خود به جنگ با شورشیان پرداخت ، که در این اثناء ، برادر الهیار خان که شمشیرزن زبردست و‌چالاکی نیز بود ، نادر را در میان سربازانش شناخته و مستقیما بسوی او تاخت و وی را به مبارزه دعوت کرد ، سرداران نادر به حمایت از فرمانده شان به سمت برادر الهیارخان حمله کردند ، که نادر مانع آنان شده و دستور داد عقب بروند و دستور داد دخالت نکنند ، سپس جنگی تن به تن ببن نادر و حریف نامدارش درگرفت ، گارد ویژه نادر ، وحشت زده و نگران ، نظاره گر مبارزه بودند و قلبهایشان در سینه با سرعتی سرسام آور می تپید ، الهیار خان که جنگ برادرش را با نادر می نگریست ، حالت دگرگونه ای یافته بود و نمی دانست پیروزی کدامیک را ، آرزو کند ، صورتش را در میان دو دستش گرفته بود و جراًت بالا آوردن سرش را نداشت