Get Mystery Box with random crypto!

زندگی نامه نادر شاه افشار پسر شمشیر ، سردار نا آرام *قسم | ح- عبادیان

زندگی نامه نادر شاه افشار


پسر شمشیر ، سردار نا آرام


*قسمت سی و ششم*


بنا به پیشنهاد زینب ، حسین خان نماینده ای به نزد نادر فرستاد و از وی تا دو روز دیگر امان خواست ، نادر به جهت جلوگیری از جنگ و خونریزی ، بیدرنگ پیشنهاد نماینده حسین خان را پذیرفت ، در این اثناء مفتی اعظم شهر به نزد حسین خان آمد ، وی وقتی توسط زینب ، از نیت حسین خان مبنی بر کشتن تمامی خانواده اش با خبر شد او را بشدت از این کار منع کرد و گفت مرا نزد نادر بفرست تا مقدمات آشتی دو طرف را آماده کنم ، حسین خان با تردید و دودلی پیشنهاد شیخ را پذیرفت ، مفتی اعظم شهر که بعلت تحریک مردم و کافر دانستن شیعیان و واجب بودن جنگ با آنان ، باعث و بانی تمامی خونریزی ها بود و از حمله قریب الوقوع نادر نیز در بیم و هراس بود و میدانست در صورتی که بدست نادر بیفتد به شدیدترین وجه به شیوه نادر ، مجازاتی سخت در انتظارش خواهد بود


در این میان زینب نیز از برادرش درخواست کرد که همراه مفتی اعظم برای مذاکره نزد نادر برود ، حسین خان در ابتدا مخالفت کرد ولی مفتی اعظم با چیدن صغری و کبری و اینکه شاید حکمت خداوند بر این واقع شده که صلح و آشتی میان دو طرف توسط خواهر با کفایت شما واقع شود ، در نهایت حسین خان را راضی کرد و به اتفاق زینب که اینک نماینده حسین خان محسوب می شد به سوی اردوی نادر براه افتاد


دروازه های دژ کوچک قیستول گشوده شد ، مفتی اعظم شهر بهمراه زینب و هیئت همراه بیرون آمدند ، شهر هنوز حالت عادی نداشت ، خانه های خراب شده و آتش گرفته ، ضجه و زاری مادران عزیز از دست داده ، ناله های مجروحین جنگی از هر دو طرف ، و مردمی که از بیم کشته شدن ، از خانه خود بیرون نمی آمدند ، و خانواده هائی که دختر و یا زن جوان داشتند از ترس تجاوزهای احتمالی سربازان نادر ، سعی در پنهان کردن آنان داشتند ، در آنطرف مردم و عده ای از سربازان نادر نیز در حال دفن دوستان و عزیزانشان بودند ، زینب با دیدن این صحنه ها ، نگاه تندی به مفتی اعظم شهر که مسبب این حوادث هولناک بود کرد و به او گفت ، چشمان خود را خوب باز کن ، این حوادث فلاکت بار ، حاصل سخنرانی های آتشین تو و همپالگی هایت است که خون شیعه را حلال کردی و محمود افغان و اشرف افغان و اینک ، برادر مرا فریب دادی تا مثلا در راه خدا با هموطنان ایرانی خود که تنها گناهشان مذهب شیعه بود بجنگند ، و این مصیبت های عظیم و جانکاه ، گریبانگیر مردم بینوا شود ، شیخ ساکت بود و چیزی نمی گفت و به سرنوشت مبهم خود می اندیشید


فرستادگان حسین خان سرانجام به سراپرده نادر رسیدند ، برابر آئین آن زمان ، هدایای نفیس و گرانقیمتی از سوی طرف شکست خورده به طرف پیروز که نادر بود هدیه شد ، نادر به هدایا که تقریبا برابر با خسارات این جنگ خانمانسوز بود توجهی نشان نمی داد و با تعجب به زنی که با پوشش کامل همراه کاروان پیام آور بود می نگریست


در این هنگام مفتی اعظم پس از چاپلوسی با اشاره به وضع ناهنجار حسین خان ، از نادر درخواست کرد بزرگوارانه او را عفو کرده و ببخشد ، نادر با آوائی بلند و درشت رو به مفتی اعظم گفت ، خطای حسین خان بسیار بزرگ است ، او سیزده ماه وقت گرانبهای ما را که می باید صرف آبادانی کشور می شد را تلف کرده و دست به برادر کشی زده ، مفتی اعظم دوباره با چاپلوسی گفت ، قربانت شوم شنیده ام دریای بخشش قبله عالم پهناور و بسیار وسیع است و چندین بار کریمانه دشمنان خود را عفو کرده اند ، حسین خان نیز برای اثبات پشیمانی و جان نثاری به درگاه شما ، عزیزترین عضو خانواده اش را یعنی زینب خاتون (خاتون در قدیم لقب زنان اعیان و اشراف بود) را برای پوزش خواهی از شما فرستاده تا طلب گذشت کند


درست هنگامی که این سخنان از دهان شیخ بیرون آمد چشمان نادر ، مانند عقابی تیزچنگ که بر روی بره آهوئی دوخته شده با نگاه های زینب خاتون که اندام درست و شانه های پهن و بازوان نیرومند و چشمان نافذش را ورانداز میکرد تلاقی کرد ، نادر از زیبائی زینب خاتون در شگفت شده بود ولی به روی خود نیاورد و با همان صلابت و تندی با مفتی اعظم به گفتگو ادامه می داد


گفتگوها تا عصر همان روز با شدت و ضعف ادامه یافت ، در نهایت نادر گفت ، من از برادر کشی ننگ دارم و همیشه سعی کرده ام تا حد ممکن از این کار بپرهیزم ، زیرا این مردم سرمایه ما و همگی هموطنان ما هستند ، مفتی اعظم با شنیدن سخنان نادر که در حقیقت فرمان عفو بود نمی دانست از شادی چه بکند ، او بی اختیار به پای نادر افتاد و پای او را بوسید ، در این هنگام نادر رو به زینب خاتون که چهره اش از شرم سرخ شده بود کرد و گفت