Get Mystery Box with random crypto!

زندگی نامه نادر شاه افشار پسر شمشیر ، سردار نا آرام *قسم | ح- عبادیان

زندگی نامه نادر شاه افشار


پسر شمشیر ، سردار نا آرام


*قسمت شصت و نهم*


*نادر خسته است*


میرزا مهدی استرآبادی منشی مخصوص نادر (استر آباد نام قدیم شهر گرگان بوده) که یارِ غار ، و محرم اسرار نادر بود و در بیشتر مواقع در جنگ ها و در دربار در کنار نادر بود می گوید ، مدتها بود که نادر را می دیدم که در لاک تنهائی خود فرو میرود و با چهره ای غمناک و افسرده ، ساعت ها به نقطه ای خیره می شود ، از مناطق مختلف ایران اخبار ناگواری پیرامون شورش و آشوب اقوام مختلف ایران بگوش می رسید ولی از نادر هیچ واکنش جدی مشاهده نمی شد


شب ها بسیار کم میخوابید و به مشروبات الکلی پناه برده بود و ناراحتی های جسمی و روحی حتی برای لحظه ای گریبان (یقه) او را رها نمی کرد ، از شش سال پیش که دستور کور کردن پسرش را داده بود بسیار خشن و نرمش ناپذیر و تندخو و غیر قابل پیش بینی شده بود


روزی از روزها پس از حضور در پیشگاه قبله عالَم و گزارش های روزانه ، جرات بخرج دادم و خود را به پای اعلیحضرت انداختم و به ایشان گفتم که با این رفتاری که در پیش گرفته اید اداره کشوری به پهناوری ایران زمین چگونه ممکن خواهد بود ، اعلیحضرت مدتی خیره در چشمان من نگاه کرد و گفت


پس از سال ها ، شبی از شب ها که به خواب رفته بودم در عالَم رویا خود را در همان تالاری دیدم که سی سال پیش ، آن پیرمرد مهربان شمشیری را از طرف حضرت علی علیه السلام بمن بخشیده بود ، در خواب دیدم اثری از مهربانی در چهره پیرمرد نیست و او با حالتی سرزنش گونه و شِماتت آمیز مرا می نِگرد و بدون اینکه چیزی بگوید رو به من کرد و گفت


هنگامی که این شمشیر برای پاسداری از جان و مال و ناموس ایرانیان که از اطراف و اکناف عالَم ، دچار ظلم و ستم شده بودند به تو داده شد متعهد شدی که حق آنرا اداء کنی ولی تو با غرور و تکبر ، از جاده انصاف و حق خارج شدی و ظلم و ستم را به نهایت رسانده ای و اینک نیز لیاقت داشتن این شمشیر را نداری و بدنبال آن ، بدون اینکه حرفی بزند با تندی و ترش روئی شمشیر را از من گرفت و مرا در آن تالار بزرگ تنها گذاشت و رفت


میرزا مهدی خان استرآبادی ادامه میدهد که نادر گفت ، حال پس از دیدن آن رویا و خواب احساس می کنم هیچ توان و انگیزه ای برای اداره این سرزمین پهناور ندارم ، دلم میخواهد در گوشه ای بیاسایم ولی نگرانم که امور کشور را به چه کسی بسپارم


کشوری با طایفه و تیره های مختلف از افغان و ازبک و تاجیک و ترکمن و بلوچ گرفته تا طوایف ترک و لر و کُرد و بختیاری و لزگی و گرجی و داغستانی و عرب و عجم و غیره ، و با مردمی سرکش و پر توقع با دشمنانی فراوان و همسایگانی گرگ صفت را نمی شود به یکباره به امان خدا رها کرد ، نمیدانم چه کنم


همانطور که قبلا گفته شد پس از سوء قصد به نادر در جنگل های مازندران و کور شدن پسر ارشدش رضاقلی میرزا ، خُلق و خوی وی از اساس و بنیاد ، دگرگون شد و افراد بسیاری از اطرافیان وفادار به او که اتفاقا خدمات زیادی هم در کارنامه خود داشتند به اندک سوءظن و بدگمانی که به جان نادر افتاده بود با خشن ترین شکنجه ها به دست جلاد سپرده می شدند و به بدترین وضع ممکن سلاخی می شدند


اطرافیان لشگری و کشوری ، هنگامیکه به حضور نادر می رسیدند به هیج وجه امنیت جانی نداشتند و هنگامیکه به دربار احضار و به حضور نادر می رسیدند قبل از آن ، با خانواده های خود خداحافظی می کردند و کلمه شهادَتِین بر زبان جاری می کردند (لا اله الا الله و محمد رسول الله) ، به اصطلاح کوجه و بازار ، اَشهَد خود را می گفتند


به دفعات زیاد مشاهده می شد نادر پس از استماع (شنیدن) گزارش فلان فرماندار یا حسابدار و فلان مامور مالیات و پیک حکومتی در صورت کوچکترین بدگمانی و اشتباه هر چند جزئی ، دستور قتل فرد بی نوا که در بیشتر مواقع هیچ گناهی هم نداشت و بعدا نیز بیگناهی اش به اثبات می رسید را قبل از بررسی همه جانبه صادر می کرد


نادر پس از بازگشت از هند و بدست آوردن غنیمت های بیشمار که بنا به تخمین صاحبنظران ، معادل سرمایه و دسترنج سیصد و چهل و هشت سال کشور پهناور هند بود به شکرانه آن پیروزی ، مالیات سه سال را به ملت ایران بخشید که تاثیر فراوانی در محبوبیت وی و آبادانی کشور داشت لکن هنگامیکه تعادل روحی خود را از دست داد فرمان جدیدی صادر کرد و دستور داد علاوه بر دریافت مالیات سالانه از مردم ، مالیات مُعَوّقه پیشین که بخشیده شده بود را نیز مجددا از مردم بگیرند


ماموران مالیات ، هنگامیکه نزد بازرگانان خُرد و کلان و روستاها و شهرهای مختلف می رفتند وظیفه داشتند که یا وجوه مالیاتی را بیاورند و یا سرِ مالیات دهنده بیچاره را ، زیرا نادر به ماموران خود دستور داده بود اگر کسی مالیات نپرداخت ، سرِ او را بیاور