Get Mystery Box with random crypto!

همسایگی ما پیرزنی زندگی میکرد که همیشه تنها بود.یه روز رفتم حی | دهکده سرگرمی

همسایگی ما پیرزنی زندگی میکرد که همیشه تنها بود.یه روز رفتم حیاطشون واسه بازی ، دیدم وای یک عالمه لواشک گذاشته رو ایون که خشک بشه. منم خیلی شکمو بودم رفتم و شروع کردم به ناخنک زدن، یکدفعه از پُشت چنان ضربه ای بهم زد که اشکم سرازیر شد.گفتم : ببخشید بی بی حالا یکم لواشکه دیگه. (همه تو محل بی بی صداش میزدن).نگاهی از نفرت بهم کرد و گفت : بدو برو خونتون کم حرف بزن بدو تا گوشتو نبریدم.من تو اون سن بچگی خیلی زیاد ترسیدم و پا به فرار گذاشتم شاید روزها طول کشید تا حالم بهتر شد. بی بی دوهفته بعد با کلی لواشک اومد خونمون. اول خواستم محل ندم ، ولی امان ازشکمو بودن. به هوای لواشکا چنان پریدم تو بغلش که داشت میوفتاد زمین. ولی در کمال ناباوری گفت: برو کنار ببینم اینا واسه داداشته. انگار آب یخ ریخته باشن رو سرم. میدونستم داداشم خسیسه حتی یک ذره هم بهم نمیده. خلاصه از این ماجرا ماه ها و سال ها گذشت من تو تمام این مدت دیگه خونه بی بی نرفتم. یه روز شنیدم تو بستر بیماری و روزهای آخر عمرشه. رفتم عیادتش، راستش من خیلی دوستش داشتم حتی وقتی ازش دلگیر بودم همینکه نفسش تو همسایگی مابود کافی بود. بنده خدا حتی نمیتونست بشینه به زور چشماشو باز کردوگفت: دختر خوشگلم میدونستم یه روز میای.گفتم: بی بی خودتو اذیت نکن. گفت: نه مادر جان خوبم حالا که تو اومدی و میتونم دلخوری اون لواشک و رفع کنم خوبم.خنده ای مهربان کردم و گفتم : بی بی این حرفا چی!با درس مشغولم. اگه وقت داشتم بازی تو حیاط شما خیلی خوبه.دستشو دراز کرد و گرفتم گفت: از همون سال که اون ماجرای لواشک پیش اومد میخواستم بهت ماجرایی و تعریف کنم. منتظر شدم بزرگ شی و بگم. من همون قدیم عاشق مردی بودم که همیشه همو موقع آب آوردن میدیدیم اصلا آب شده بود دلخوشی من یواشکی آب ذخیره و خالی میکردم تو باغچه که مامانم بگه برم آب بیارم ولی مادرجان چند وقت بعدش منو دادن به یکی دیگه. شد حسرت برام. الان از اون ماجرا شصت سال میگذره شایدم بیشتر ولی هرگز حالم خوش نشد هرگز نتونستم خودمو به فراموشی بزنم مثل اون روز که تو ناخُنَک زدی و وقتی آوردم خونتون ذوق کردی ولی گذاشتم حسرت برات از همین چیز ساده شروع بشه که واسه خواستهات بجنگی باور کن اگه روز بیاد و بره سال بیاد و بره دلت آروم نمیشه که نمیشه. مثل اینکه واسه اون چیز انقدر کوچیک درس شده بهونه که موقع مرگ اومدی دیدنم.اون روز حرف بی بی خیلی خوب درک نکردم. سالها رفت و دیگه برنگشت تا فهمیدم چی میگفته. بعد اون ماجرا هزاربار لواشک خوردم حتی لواشک خود بی بی که برام میفرستاد اما انگار دلم اون لواشک و میخواست فقط اون.

#كپی كردن_آرمان_تاجی
#داستانک

@hob_village