Get Mystery Box with random crypto!

دلتنگ بودم خیلی بیشتر از آنکه حتی حوصله شعر را داشته باشم. با | دهکده سرگرمی

دلتنگ بودم
خیلی
بیشتر از آنکه حتی حوصله شعر را داشته باشم.

با عکسش صحبت میکردم،
و مدام نگاهم به عکس بود.

به خودم آمدم و دیدم عکس فایده ای ندارد،
باید هرطورشده عطرش را بو بکشم!
باید خود خودش را ببینم تا آرام شوم.

ولی اگر او نمیخواست چه؟!

دست از پا درازتر برمیگشتم
خسته و دلتنگ که بودم،
دلشکستگی هم رویش ...

اما دل را به دریا زدم و رفتم ایستگاه اتوبوس محلشان
همان جا منتظر نشستم تا بیاید و ببینمش
در همان مدت کوتاه یک غزل هم برایش سرودم
که 
با یک غزل تازه به سراغ تو رسیدم ...
اتفاقا شعر خوبی هم شد.

هی باخودم میخواندم و مرور میکردم که دیدمش اول شعر را بخوانم یا سلام و حال و احوال پرسی کنم؟

در همین افکار بودم که از دور دیدمش که می آمد.

خوشحال شدم،
چشمم برقی زد که مطمعنم همه فهمیدند ..

بی اراده لبم میخندید.
هر چه میخواستم لبخندم را جمع کنم تا کسی متوجه نشود بدتر بیشتر میشد.
تازه فهمیدم معنای در پوست خود نگنجیدن را ...

ناگهان همه برخاستند.
با خودم گفتم چه صحنه باشکوهی همه به احترام عشقم به پا شدند. اماصدایی ازجمعیت گفت اتوبوس آمد!

نزدیک و نزدیکتر شد،
هم اتوبوس هم او ...

من جلوتر رفتم به سمت مسیرش که مرا ببیند و با این اتوبوس نرود.

اما او انگار مرا ندید و سوار شد و رفت.
ولی حیف جا برای نشستن نبود و سر پا از پنجره بیرون را میدید
اما اینجا هم مرا ندید.
انگار که من میله‌ای از بدنه آن ایستگاه بودم ...
به همان شدت سرد !

همان جا نشستم،
سیگار دودمیکردم و باخودم میگفتم:
شاید حالامرانبینی ...
یا ندیده بگیری!؟

اما مطمنم سالهابعددلت برای این دیوانگی هایم تنگ میشود.

آن موقع است که این صحنه ندیدنت را هزاربار در ذهنت مرورمیکنی و مرا میبینی ...!

شاید الان برایت با میله سایه بان ایستگاه اتوبوس یکسان باشم.

اما مطمنم بعدها برایت جز بهترین خاطراتت خواهم شد
چه باشم و چه نباشم ...!
#arman-taji

#داستانک

@hob_village