Get Mystery Box with random crypto!

«غوک» ما چه می‌دانیم ؟ راز موجودات جهان را که می‌داند ؟ آفتاب | من ابژه نیستم

«غوک»

ما چه می‌دانیم ؟ راز موجودات جهان را که می‌داند ؟
آفتاب غروب ، از میان ابرهای سرخ خورشید می درخشید . پایان روزی طوفانی بود ، و باران در مجمر سوزان مغرب چون شراره های آتش به نظر میرسید .
غوکی ، در کنار آبگیری به آسمان می نگریست ، مبهوت و آرام اندیشه می کرد . کراهت و زشتی مفتون جمال و جلال بود .
راستی آنکه چمن را پرگل و آسمان را پر ستاره ساخت ، زشتی و محنت برای چه خواست ؟ امپراتوری رم شرقی را به وجود قیصران بدکار چرا بدنام کرد ؟ و غوکان را زشت و کریه از چه آفرید؟
برگها از میان درختان عقیق فام ، ارغوانی می نمود. آب باران از درون سبزه، در گودال می درخشید. شب، آرام آرام بر سر جهان نقاب سیاه می کشید . پرندگان از خاموشی روز، لب فرو می بستند و آرامش بر زمین و آسمان گسترده می شد. غوک، در غفلت و فراموشی، دور از ترس و کینه و شرمساری، همچنان آرام، برهاله ی عظیم خورشید خیره بود.
شاید که آن وجود منفور نیز، خود را پاک و منزّه میشمرد زیرا که هیچ روحی از نور الهی بی بهره نیست. هر بیننده ای، گرچه پست و پلید باشد، با انوار مهر و قهر خدائی مانوس است، و دیده ی جانوران مسکین و زشت و ناپاک نیز با شوکت و جلال ستارگان سپهری، آشناست. مردی از آنجا می گذشت. از دیدن ان حیوان کریه، آزرده شد و پاشنه ی پا بر سرش گذاشت این مرد کشیش بود و از کتابی که در  دست داشت چیزی می خواند پس از او زنی آمد که گلی بر سینه داشت. او نیز نوک چتر خود را در چشم غوک فرو برد. آن کشیش پیر و این زن دلفریب و زیبا بود.
سپس چهار دانش آموز خردسال، به پاکی و صافی آسمان، در رسیدند. در این خاکدان که روح آدمی  همواره سرگشته و محکومست، دوران خردسالی بیشتر با بیرحمی و سنگدلی می گذرد. هر کودکی که سایه مادر بر سر اوست، محبوب و آزاد وخرسند و بانشاطست. در دو چشمش ذوق بازی و شادی با صفای سپیده دم می درخشد. با این همه آزادی و نعمت، جز آزار موجودات تیره روز چه می تواند کرد؟
غوک در گودال پر آب، خود را کشان کشان پیش می برد . افق مزرعه، کم کم تاریک می شد و آن حیوان سیه روز، دنبال شب می گشت.
کودکان غوک مسکین را دیدند و با هم فریاد زدند که: « این حیوان پلید را بکشیم و به جزای زشتی آزارش کنیم ».
سپس هر یک خندان و شاد، با ترکه ی تیزی به آزار غوک پرداختند. یکی چوب در چشمش کرد: و یکی جراحاتش را مجروحتر ساخت بچّه وقتی که میکشد می خندد. عابران نیز به کار ایشان می خندیدند و با خنده تشویقشان می کردند. مرگ – برغوک سیه بخت که حتی ناله هم نمی کرد– سایه افکنده بود – و خون وحشت انگیز از هر سوی وجود ناچیز او، که جرمی جز زشتی نداشت، فرو می ریخت.
غوک می گریخت . . . یکپایش جدا شده بود . یکی از کودکان با بیلچه شکسته ای بر سرش می زد. و با هر ضربت از دهان آن موجود منفور، موجودی که هنگام روز هم از خنده ی خورشید و فروغ این سپهر بلند میگذرد و به سوراخهای سیاه می گریزد. جوی کف و خون فرو می ریخت.
کودکان می گفتند: « چه بد ذات است! آب از دهانش می ریزد !»
خون از سرش می ریخت و چشمش بیرون آمده بود. به صورت سهمناکی میان علف ها می خزید.
چنان می نمود که از زیر فشار سختی، بیرون جسته باشد. وای از این سیهکاری که بدبختان را شکنجه کنند  و بر زشتی و زبونی، کراهت و نفرت نیز بیفزایند.
با تنی پاره پاره، از سنگی به سنگ دیگر میجست. هنوز نفس می کشید.
بی ملجاء و پناه می خزید. گفتی چندان زشت بود که مرگ مشکل پسند نیز قبولش نمیکرد.
بچه ها می خواستند به دامش اندازند، اما غوک بیچاره از دام انسان می گریخت و در حواشی چمن، پناهگاهی میجست. سرانجام، به آبگیری دیگر رسید. خود را خونین و مجروح، با فرق شکافته، در آب افکند، بر آتش زخم ها، آبی زد و آثار قساوت بشر را در آن گل و لای فرو شست. آن کودکان دلفریب زرّین موی که طراوت بهاری، از چهره ی آنها پدیدار بود. هرگز چندان تفریح نکرده بودند. همه با هم فریاد می زدند. بزرگتران به کوچکتران می گفتند: « بیایید تا سنگ بزرگی پیدا کنیم و کارش را بسازیم » همگی چشم بر آن موجود بیگناه دوخته بودند و آن مسکین محکوم، سایه وحشت انگیز ایشان را بر سر خود مشاهده می کرد. ای کاش که در زندگی بجای آماج و نشانه، در پی منظور و مقصود پسنددیده ای برخیزیم و چون نقطه ای از افق حیاط بشر را هدف می سازیم، بجای مرگ و نیستی به سلاح زندگی و بقا مجهز شویم.
همه ی چشم ها در آبگیر، غوک بیچاره را می جست. خشم و لذت با هم آمیخته بود یکی از کودکان با سنگ بزرگی پیش آمد سنگی گران بود اما از شوق بدکاری گرانیش را احساس نمی کرد. گفت: « اینک می بینیم که این سنگ چه می‌کند ؟ »