Get Mystery Box with random crypto!

قضا را در همان لحظه، دست تقدیر ارابّه ای سنگین را به آن نقطه ز | من ابژه نیستم

قضا را در همان لحظه، دست تقدیر ارابّه ای سنگین را به آن نقطه زمین آورد. آن ارابّه را خری پیرولنگ، رنجور، گر و ناتوان می کشید. مسکین خر فرسوده لنگان، پس از یک روز راه پیمایی به سوی طویله میرفت. ارابّه را می برد وسبدی گران نیز بر پشت داشت و گفتی هر قدمی که بر می دارد؛ گام واپسین اوست، پیش می رفت و در هر گام، باران تازیانه بر او می بارید. چشمانش را بخاری از حماقت یا حیرت فرا گرفته بود. راه چندان گل آلود و سخت و سراشیب بود که با هر گردش چرخ، صدای شوم و دلخراش بر می خواست. خر ناله کنان می رفت و صاحب خر زبان از دشنام نمی بست.
 سراشیب راه، آن حیوان ناتوان را بی اراده بپیش میراند. خر، در زیر تازیانه و چوب، غرق اندیشه بود. اندیشه ی ژرفی که هیچگاه بر آدمی میّسر نیست!
کودکان، صدای چرخ و صدای پای خر را شنیدند. چون چشمشان به ارابه افتاد، فریاد زدند. «سنگ را روی غوک مگذار صبر کن تا ارابّه برسد و از روی آن بگذرد این تماشائی تر است!»
همگی منتظر ایستادند. خر ناتوان به آبگیر رسید و از آنجا غوک زشت تیره روز را، که در آخرین شکنجه ی زندگانی بود، بدید، بلاکشی با بلاکش دیگر روبرو شد. خر با آن همه خستگی و اندوه و درماندگی و جراحت، همچنانکه در زیر آن بار سنگین، سربزیر پیش می رفت به وجود غوک مسکین پی برد. از دیدن او به رحم آمد. حیوان صبور بدبختی که همواره محکوم به اعمال شاقّه است. قوای خاموشی از دست رفته را جمع کرد.
زنجیر و بند ارابّه را به زحمت بر عضلات خون آلود استوار ساخت، دشنامها و فریادهای راننده را، که پیاپی فرمان پیش رفتن می داد به چیزی نشمرد. تحمّل بار سنگین ارابّه را، بر شرکت در جنایت بشر، ترجیح داد. با آن همه فرسودگی و ناتوانی ارابّه را پیش برد. با عزم و بردباری، مال بند را از دوش برداشت و چرخ ارابّه را به دشواری منحرف ساخت و غوک مسکین را در قفای خود زنده گذاشت سپس تازیانه دیگر خورد و راه خویش را پیش گرفت: آنگاه، یکی از کودکان – آنکه این داستان را حکایت می کند – سنگی را که برای کشتن غوک در دست داشت رها کرد و در زیر این طاق لایتناهی، که هم زمرّدین و هم قیرگونست، آوائی شنید که به او گفت: مهربان باش.
معّمای شیرینی است. از حیوان بی تمییزی مرّوت دیدن، و از زغال تیره ی بیقدری، الماس گرفتن! این هم یکی از انوار خجسته ی تاریکی های این جهانست! اگر موجودات عالم سفلی، موجوداتی که در غفلت و رنج به سر می برند بی هیچگونه امید و نشاطی، رحم و مروّت داشته باشند، چیزی از ساکنان عالم بالا کم نخواهند داشت.
چه منظره ی زیبای مقدّسیست! تماشای روحی که به یاری روحی دیگربرخیزد و جان تاریکی، که جانی تیره را یاری کند. تماشای نادان بی تمییزی که از بدبختی وجود زشت کریهی، متاثّر گردد. و دوزخی پاک طینتی که با مروّت و ترحّم خویش، بدکار نیک بختی را متنبّه سازد. تماشای حیوانی که به آدمی درس انسانیّت آموزد . . .
در صفای فجر زندگانی، گاه طبایع قسی و سنگدل نیز به عظمت و رمز مهربانی و عطوفت پی می برند. در این هنگام، اگر بارقه ی رحمتی بر ایشان بتابد در مقام و منزلت، با ستارگان جاوید سپهری همدوش میشوند.
اگر خر مسکین بارکشی، که شامگاه، خسته و ناتوان ودرمانده، با سمهای خون چکان، در زیر چوب راننده ی بیرحم خویش، در چنان راه سراشیب صعبی، ارابّه ای سنگین را به زحمت منحرف میسازد تا غوک مجروحی را زنده گذارد، قطعاً چنین خری، از سقراط مقدّس تر و از افلاطون برتر است.
ای فیلسوف متفکّر! در چه اندیشه میکنی؟ آیا در ظلمات شوم زندگانی ما، نور حقیقتی می جوئی؟ از من بپذیر، اشک بریز و خود را در ژرفای عشق و محبّت غرقه ساز. مردم خوب، در این جهان سیاه، همه چیز را روشن و پاک می بینند، و هرکس که خوب باشد، در گوشه ای از آسمان بلند جای خواهد گرفت.
ای مرد حکیم! مهربانی نوریست که چهره ی گیتی را روشن میکند. مهربانی، چون نگاه سپیده دم ، پاک و تابناکست. مهربانی، شعاع درخشانیست که جهان مرموز را حرارت می بخشد، مهربانی، خوی پسندیده ایست که از رنج و بدبختی نیز نابود نمی شود. خوبی، آن رابطه ی وصف ناپذیر گرانبهائیست که از ظلمت مشئوم زندگانی، خری بی تمییز و نادان را با خداوندگار دانای لایزال نزدیک میکند! . . .

 
اثر نویسندهٔ رمانتیک، ویکتور هوگو
ترجمهٔ نصرالله فلسفی