Get Mystery Box with random crypto!

کانال فلسفی «تکانه»

Logo of telegram channel khosrowchannel — کانال فلسفی «تکانه» ک
Logo of telegram channel khosrowchannel — کانال فلسفی «تکانه»
Channel address: @khosrowchannel
Categories: Uncategorized
Language: English
Subscribers: 4.14K
Description from channel

https://t.me/joinchat/AAAAAENEy7OlJWZFgWOtiA

Ratings & Reviews

4.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


The latest Messages 2

2022-07-12 22:30:35 ‍ دانای آیین باوری می گفت:
روشنفکر، بیم و امید را، دلهره ی آیینی و خدا ترسی را از آدمی می ستاند و به جای آن دل ها را از دلهره ی بی افقی و بی معناییِ زندگی می آکَنَد. روشنفکر با کورسوی شمعِ خود، آفتاب را آن جا به هماوردی فرامی خواند که دیگر رمقی برایش نمانده و در پایانِ غروب و آغازِ شب ایستاده است. روشنفکر آدمی را از چمنزارِ ایمان و امید می کَنَد، او را با جانِ خسته، با پای برهنه، در دلِ بیابانی که در آن جز تیغ و گَوَن نمی روید، رها می سازد. از هیچ گوشه ای نیز اختر رهنمایی برون نمی آید. روشنفکر شاهِ نشسته بر اورنگِ بی منشی و نانژادگی است. روشنفکر برده ی خردِ سرد است. او تپش دلِ دیوانه ی عاشق را درنمی یابد. او دل را تنها ماهیچه ای درونِ سینه می شناسد. برترین و سردترین راهبرش کانت است. مردی که هرگز عشق را نزیست، تنها به بالین رفت و تنها برخاست. کانت را باید پایین تر از «هال» ماشینِ هوشمندِ کوبریک در «اودیسه فضایی: ۲۰۰۱» نشاند، چرا که در پایانِ کار، آدمی دل اش به حالِ هال که به سوی خاموشی می رود، می سوزد ولی کانت حتی این احساس را نیز در آدمی برنمی انگیزد. روشنفکر، برانگیزاننده ی شور و شیدایی نیست. روشنفکر، به شورش، به انقلاب فرامی خوانَد. روشنفکر بارِ سنگینِ آفرینش را از آسمان و از خدای توانایش می ستاند و آن را بر دوش ناتوانِ آدمی می نهد و او را زیر این بارِ سنگین و سهماگین لِه می سازد. روشنفکر نمی خواهد زنده ی میرا بمانَد. او به فراسوی خود چنگ انداخته است. او می خواهد زیرِ نامِ آدمی، خدا باشد. اگر نیک بنگریم، روشنفکر که می خواست آدمی را جای خدا بنشانَد، کلاغی است که می خواست کبک سان بخرامد، راه رفتنِ پیشینِ خود را نیز فراموش کرد. اکنون آدمی، باشنده ای است که خود را فراموش کرده و به هر سویی می رود، بی آن که برود. روشنفکر می خواست سنجه ی همه چیز گردد. همه چیز را رنگِ آدمی بزنَد. کانت، راه و روش و منِشِ این کابوس را فراهم کرد. خویشکاریِ خردِ سردِ روشنفکر، داوری است. داوریِ همه و همه چیز، نیز، داوریِ خودِ خویش. روشنفکر رنج می دهد و رنج می برد. نمادِ روشنفکر «آز»است. هیولای سردی که همه را می خورد و سیری ناپذیر است و به ناچار باید خود را نیز بخورد. روشنفکر، پوچ منش و چرک اندیشی است که چرکی را جهانی می خواهد. او چرکی را می گستراند. جهان به بدشگونیِ روشنفکر، آلوده است. روشنفکر سیه مرگِ زمانه است. روشنفکر باید درمان شود تا این هیولایی که به جز کابوس نمی آفریند، از هیولا به آدمی دگردیسی یابد. جهانی که این هیولا ساخته، جهانِ آز است و دارد خود را می درد و به سوی نابودی می بَرَد. جهان اگر در دستان روشنفکر رها شود، در نابودیِ آن تردیدی نباید داشت. زمان تنگ است. روشنفکر بر بالینِ جهانی که فرجامین نَفَس هایش را می کشد، نشسته و ساعتی در بغل دارد. تیک تاک، خبر از مرگ و گندیدگی دارد. هم او را باید از «او» رهانید و هم جهان را از «او».
تنها خدایان توانِ دگردیسیدنِ این هیولا را دارند و نیز توانِ رهانیدنِ جهان از چرکی و آلودگیِ این هیولا.
آنان که ژرفای دلهره آورِ این پیام را نیوشیده اند، می باید که تنگیِ زمان را دریابند. در دلِ شب های تار و بی ستاره، به بالاترین بام های جهان رفته و سرودِ نیاز سر دهند. به شاید، آوایِ پشیمانیِ آدمی شنیده گردد. به شاید، در آسمانِ بیابانی که سرگردان است،
اختری برون آید و راه بنمایدش. تنها این چنین می توان به زندگی باز آمد و چونان زنده ی میرا زیست.

۲۸-۵-۲۰۲۰
کانالِ فلسفیِ « تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel
2.3K viewsedited  19:30
Open / Comment
2022-07-11 10:43:11 ‍ ما همه، زیر هنایش (تأثیر) بسیارانی می‌زی‌ایم، چه بدانیم چه ندانیم.
در نهانِ ما، انگاشته‌ها، پنداشته‌ها و نگاشته‌های بسیارانی رخنه کرده و
تَه‌نشین شده‌اند.
استوره‌ها، آیین‌ها، تاریخِ خود و دِگران، بی آنکه بدانیم، در ما می‌زیند.
این دانه‌ها در خاکِ نهانِ ما افتاده،
اشکِ شادی و غم بر آن‌ها چکیده و آفتابِ بیم و امید بر آن‌ها تابیده است.
این دانه‌ها در ما جوانه زده، روییده و بالیده‌اند.
آن‌ها در ما می‌زیند و گاه ما آن‌ها را کهنه و مُرده می‌پنداریم.
آن‌ها اگر در ما نَرویَند و بمیرند، ما را دِگر زنده نتوان خواند.
ما با آن چه به ما رسیده و در ما روییده، زنده‌ایم.
آن گاه که بَر «به ما رسیده‌ها» بیفزاییم، آن‌ها با ما می‌مانند و می‌بالند.
آن گاه ما نیز به پسِ رفتن، چون دانه،
در خاکِ نهان دِگران می‌افتیم و می‌روییم.
آن گاه ما نیز به رازِ شگرفِ هستی افزوده می گردیم.
آن گاه جاودانه بالیده و کاویده می‌شویم…

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel

به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید.
725 views07:43
Open / Comment
2022-07-09 15:18:03 فلسفه تیری است در کمانِ فیلسوف
بی
آنکه بداند شکار از پشتِ کدامین بوته بیرون می جهد.

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel

به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید.
793 views12:18
Open / Comment
2022-07-05 14:15:33 ‍ ‍ ‍ ‍ ایران، بادِ آرامی که توفان در نهان دارد!
ایران، بادی است آرام که در جهان به میانِ جهانیان می‌وزد.
این باد با خود هزاران سرود از رنگ و آواز و خنیا می‌برد، می‌پراکَنَد.
این باد می‌وزد و دوست می‌دارد بر همگان بِوَزَد.
این باد می‌وزد تا دوست بدارد، تا دوستش بدارند.
شاخه‌ها و برگ‌های درختان چون به‌هم سایند و همدگر بوسند،
وامدارِ این بادند که می‌وزد.
این بادِ آرام در دلِ هزاره‌ها، بیشماران دل‌های دور از هم را به‌هم رسانده است.
این بادِ آرام از آغاز مردمان رنگارنگ را کنارِ هم نشانده و فرشی شگرف از هماهنگیِ رنگ‌ها آفریده است.
در پناهِ این بادِ آرام، در رقصِ رنگ‌ها، هیچ رنگی خود را نمی‌بازد و هر رنگی به رنگِ خودِ خویش می‌نازد.
این بادِ آرام را والایان سپاسش می‌گزارند و دانایان سرودش سر می‌دهند،
این بادِ آرام را نهاندانان پیشکشِ خدایان می‌پندارند و نهانگویان سپندش می‌خوانند.
آن گاه که ناسپاسان ناسپاسی کنند،
آن گاه که میانِ این بادِ آرام و گرده افشانان دیواری شوند،
گاه اندکی می‌ایستد،
گاه ره دگر کرده می‌گذرد،
و گاه،
به ناگاه توفان می‌شود تا دیوارها بشکَنَد، درهم کوبد و بگذرد.
آن گاه دوباره آرام گیرد و رهِ خود پوید…
ایران بادی است آرام که در جهان به میانِ جهانیان می‌وزد.
دریغا!
بیش از پیش،
دیوارها پُر شمارترند و پهناورتر، توفان‌ها نیز شکافنده‌تر، سهماگین‌تر.
ایران، بادِ آرامی که توفان در نهان دارد!

۱۵ سپتامبر ۲۰۲۰

کانالِ فلسفیِ « تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel
1.0K views11:15
Open / Comment
2022-07-04 16:48:05پیامبری در شامگاه ترسان و لرزان، خوابِ شبِ پیشِ خود را برای پیروان این چنین بازگفت:
از گلوی سرد و گوروَشِ مرگ، ماری بیرون آمد، در من پیچید و مرا بلعید، از گلوی مرگ پایین و پایین تر رفت و در جایی تاریک و بویناک مرا بالا آورد. ناگهان از چشمانِ مار آذرخشی برون زد و من در روشنای آن، پیش از آنکه برای همیشه دیدگانم بسته شوند، در آن ناکجای دهشتزا استخوان های بر هم انباشتهٔ رفتگانِ همهٔ روزگاران را دیدم!

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel


به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید!
880 views13:48
Open / Comment
2022-07-04 16:47:55زخمِ دشنهٔ «ایده ها»
آنگاه که ما را با استوره ها، آیین ها و تاریخِ خود نمی پرورند، آنگاه که جان و روان ما را با خدایان و نیایش های ریشه دارِ خود ریخت نمی دهند، آنگاه که ژرفای جانِ ما را با مهر به آب و خاکِ میهن نمی آکنند، آنگاه که شاهینِ انگاره ها و آرزوهای ما در دلِ استوره ها به پرواز درنمی آیند، ما باشندگانی بی ریشه و ناتوان بار می آییم که در برابرِ «ایده ها» شکننده بوده و به آسانی دلبند و سرسپرده شان می گردیم. «ایده ها» از آن سوی استوره ها، آیین ها و تاریخ، از آن سوی آب و خاک، از آن سوی خدایان و نیایش های ریشه دار می آیند. «ایده ها» می آیند و در ما که تهی از استوره ها، آیین ها و تاریخ ایم رخنه می کنند. «ایده ها» از آن سوی کوه های بی نام به پرواز درمی آیند، می آیند و در ما که مهری به آب و خاک مان نداریم آشیان می کنند و در آن تخم می گذارند. جیک جیکِ جوجه ایده های ناآشنا از گلوی ماست که بیرون می آید. این نیز بدانیم «ایده ها» در زادگاهِ خود نیز بی بنیادند و تنها در سرهایی از تخم برون می آورند که ژرفاهای استوره ها، آیین ها و تاریخِ خود و نیز سپنتاییِ آب و خاک خویش را از دست داده اند. «ایده ها» از سرهای گمگشته به سوی سرهای آمادهٔ سرسپردگی به پرواز درمی آیند. «ایده ها» تنها در سرها جان دارند، بر آب و خاک، توانِ زیستن ندارند و جان می بازند. و چون چنین اند و با جهانِ زندگی ناسازند با کوبهٔ تازیانه جهان را می کوشند با خود همساز کنند. جهان زخم می خورَد، تا لبهٔ پرتگاهِ مرگ می رود ولی رنگِ «ایده ها» به خود نمی گیرد. جهانِ زخم خورده و تا لبهٔ پرتگاهِ نابودی رفته، هنوز هم جهان است. جهان، «ایده ها» را نمی پذیرد و «ایده ها» جهان را نمی پذیرند آنگونه که هست. اینجا بر زیندگانِ «ایده ها» تنها پوچی می توانَد فرمان رانَد. اینجا سرسپردگانِ «ایده ها» جهان را چون خود تهی می یابند. اینجا زیندگانِ «ایده ها» دمار از روزگارِ جهان درمی آورند…
سرسپردگانِ «ایده ها» آنگاه که آب و خاکِ میهن را وامی نهند و پای بر سرزمینِ بیگانهٔ «ایده»پَروَران می گذارند شگفت زده می گردند چرا که «ایده ها» را بر خاک و تنانه نمی یابند و تنها با جهانی زخم خورده از «ایده ها» روبارو می گردند…
تا استوره ها، آیین ها دَم تازه نکنند تا تاریخ با استوره و آیین درنیامیزد و جانی دوباره نیابد «ایده ها» دشنه از جانِ جهان بُرون نخواهند آورد. تا تیره ابرهای «ایده ها» کنار نروند آفتابِ زندگی بر آدمی نخواهد تابید…
اکنون بپرسیم از خودِ خویش که در کدامین سو ره می پوییم:
در رهِ «ایده ها» و بر گُردهٔ جهان یا با جهان و در جهان؟

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel


به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید!
835 views13:47
Open / Comment
2022-06-25 20:18:40 https://t.me/khosrowchannel/3584
2.0K views17:18
Open / Comment
2022-06-25 20:17:30 ۳
پیامِ «رحیمِ» فرهادی پیام به روشنفکرانی است که بیمارگونه با خودزنی و خوارداشتِ میهنِ خویش شاد می شوند؛ پیامِ «سیاوشِ» مالکان از برای سیاوشانی است که هم بیگانه ستایان را درهم می کوبند، هم وزوزِ چپاولگرانی که بر اورنگ فرمان نشسته اند آزارشان می دهد…
پیامِ سیاوشِ «روزِ صفر» پیامِ سیاوشانی است که مصمم اند تا دیر نشده برای زخم های نو و کهنِ ایران درمانی بیابند…

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel


به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید!
1.1K views17:17
Open / Comment
2022-06-25 20:17:17 ۲
زیرِ درختی خشک و بی بار و تپه های بی علف، کودکان در دلِ کتاب ها، اسباز بازی ها، تلویزیون ها و رایانه ها مواد منفجره کار می گذارند. کتاب که می توانست آیین و دانش بیاموزد، اسباب بازی که می توانست کودکی را شاد کند، تلویزیون و رایانه که می توانستند ادب و مهر و پیمان بپراکنند، اکنون در دلِ خود ساچمه های مرگ را انباشته اند. این کودکان را نخست با قرآن و سپس کلاشنیکف به دست و لابلای گِل و لای، مشقِ کشتن و کشته شدن می دهند.
در این فیلم با دو چهره یکی به پسِ دیگری روبارو هستیم. یکی در پِیِ نابودی ایران است و آن دیگری از برای پاسبانیِ ایران می جنگد. یکی از بالای تپه ای در پاکستانِ چرک آلود کاروانِ مرگ را با غرور می نگرد و آن دیگری در واگنِ متروی برلین از چرتِ کوتاهِ خود می پرد و برمی خیزد و خویشکاریِ خود را که زدودنِ دسیسه هاست پِی می گیرد. سیاوشِ داستان از هزاردالانِ مزدوران و جاسوسان و دسیسه گران باید بگذرد، تردید به خود راه ندهد تا به آماج خود برسد. او باید بسیار مصمم باشد چرا که دشمن نیز در کارِ خود از برای ویرانگری مصمم است و تردیدی به خود راه نمی دهد. ریگی در سویی است که همگی برای نابودیِ ایران مصمم اند ولی سیاوشِ داستان در سویی نیست که یگانگی در آن باشد. در میانه های فیلم، ریگی در تماس تلفنی، سیاوشِ داستان را تهدید به مرگ کرده و پیمان بسته بود آنگاه که او را گرفتار کند با آزار و شکنجه سر از تنِ او جدا خواهد کرد. در پایان ولی این ریگی است که در تورِ سیاوشِ ایران گرفتار می آید. این جا صحنه ای ست زیبا. هواپیما خالی از مسافران است. ریگی از دستشویی که در آن پنهان شده بود بیرون می آید و می نشیند. سیاوش از پشتِ سر وارد می شود و بی آنکه ریگی را بنگرد در ردیفِ دیگر می نشیند و با چشمانِ بسته سرش را به عقب می برد. سیاوشِ ایران با این حرکت بزدلیِ ریگی و پوچیِ پیمانش را نشانگر است. سیاوش نمی داند که آیا ریگی همراهِ خود دشنه ای دارد یا نه ولی نه از ریگی هراسی به دل دارد و نه از مرگ. او پیمان بسته بود که ریگی را در بند خواهد انداخت و چنین کرد. ریگی که خود را سربازِ الله می دانست و پیمان بسته بود که سرِ سیاوشِ ایران را خواهد برید اکنون سیاوش در کنار او نشسته و مانندِ یک اسیر با چشمانی بسته گلوی خود را به دشنهٔ ریگی می سپارد. ولی در نگاهِ ریگی نه دلیری که به وارونه ترس و پیمان شکنی موج می زند…
ریگی را تخلیهٔ اطلاعاتی کردند و سپس به دارش آویختند…
سیاوشِ ایران نماد و نمودِ دسته و گروهی است که پیامی با خود دارد؛ پیامِ جانفشانی از برای ایران. سیاوشِ داستان، پاسبانی از آیین ها و ارزش های ایرانی را شدنی می دانَد. سیاوشِ داستان، خموشانه پیام های بزدلانهٔ اپوزیسیون های داخل و خارج را ریشخند می کند چرا که هیچکدام براستی برای ایران و برای ماندگاری و والاییِ ایران کاری نکرده و نخواهند کرد. سیاوشِ داستان پیامی سرپوشیده دارد: باید به جنگاورانِ میهن پرست دل بست. هماره جنگاورانِ میهن پرست به یاری ایران آمده و آن را از دستانِ چرکین رهانیده اند…
سیاوشِ داستان در بندر عباس، ریشوی بی ریختِ ایران ستیز را از اتاقِ فرمان بیرون می راند و برای درِ ورودی نگاهبان می گذارد و به او فرمان می دهد با اسلحه ای که اکنون بیرون از غلاف است هرکسی خواست وارد اتاق شود را به گلوله ببندد. نگاهِ او به دوربینِ بالای سرِ خود در اتاقِ فرمان، نگاهِ کسی است که پیمان شکن را از اتاق فرمان رانده و از برای پاسداشتِ ایران و ایرانی کودتای میهن پرستانه انجامیده است. او همه جا مسئولیت کاری که می کند را به دوش می گیرد…
ولی این صحنه ای نمادین است و هنوز ایران در چنگِ کسانی است که به این آب و خاک مهر نمی ورزند و تنها به چپاولِ این سرزمین می اندیشند و همان می انجامند که می اندیشند.
پیامِ سیاوشِ داستان به همگان نیست. پیام به ارتشتاران و سپاهیانِ میهن پرست است. پیامِ سیاوشِ داستان به سیاوشان است. در این پیام جایی برای تکنوکرات ها و روشنفکران نیست. ایرانِ میهن پرستان و ایرانِ ایران ستیزان براستی که دو چهرهٔ همستار دارند. این دو چهره را در دو فیلم می توان به روشنی دید. یک بازیگر در هر دو فیلم نقشِ قهرمان را دارد. امیر جدیدی در «روزصفرِ» سعید مالکان و امیر جدیدی در «قهرمانِ» اصغر فرهادی. «رحیمِ» اصغر فرهادی همزادِ دزدِ دوچرخهٔ ویتُّریو دِسیکا، فلک زدهٔ اخلاقیِ کشورِ شکست خورده است. «سیاوشِ» سعید مالکان همزاد سیاوشی است که از دلِ آتش می گذرد تا بر ایران بارانِ مِهر ببارد.
949 views17:17
Open / Comment
2022-06-25 20:17:01 ۱
سیاوش و
«روزِ صفر»
او (سیاوشِ داستان) نماد و نمودِ جنگاورانِ میهن پرستی است که تا دمِ فرجامین می جنگد از برای آرامش و شادی مردم. او رو در رو با دشمن می جنگد، تا آن دم که از سوی بی مهرانِ به میهن، روزی در گوشه ای از همین آب و خاک گلوله ای پیشانی اش را بشکافد. او نماد و نمودِ گروه و دسته ای از جنگاورانِ هنوز بی نام و نشانی است که نزدیک ترین هاشان هم پسِ پشتِ این دسته و گروه را نمی شناسند. سیاوش نماد و نمودِ آن گروه و دستهٔ جان برکفی است که جز به میهن و مردم به هیچ چیز وابسته نیست. در این فیلمِ زیبا نه از آخوند خبری هست نه از قرآن و نه از نماز . آنجا که نامِ او و بازگوییِ داستانی حقیقی پرسیده می شود او خود را سیاوش می شناساند که از دلِ اتش گذشته است. براستی هم او نماد و نمودِ سیاوشی است که مهرورزِ راستین است و مردی ست رو راست و باورمندی است کم سخن. سیاوشی که سرانجام روزی با دسیسهٔ آن دیگر نماد و نمودِ بی مهری و چپاولِ ایران کشته خواهد شد. ولی شاید هم آن پسری را که می گویند فرزند اوست و در جایی به سر می برد و هر از گاهی سیاوشِ داستان به او سر می زند همان کیخسروی باشد که فرّ کیانی دارد و خویشکاری اش رستگاری دادن به ایران است…
بهرهٔ سراسر ازخودگذشتگیِ این نماد و نمودِ آن گروه و دستهٔ جنگاورانِ میهن پرست را زالوهای میهن ستیز می برند. در پایانِ فیلم، حرکتِ دوربین از نگاهِ چپ و پرکینهٔ آن ریشوی بی ریخت به سوی جنگاورِ داستان، نمادِ و نمودِ نگاهِ کینه توزانهٔ چپاولگرانِ میهن است به نماد و نمودِ نگاهبانانِ مهرورزِ ایران. سیاوشی که در صحنه ای از فیلم، براستی از دلِ آتش می گذرد درست همانگونه که در داستانِ خود بازگویی کرده بود. از دلِ آتش و خون می گذرد تا نگذارد تنِ «گربه» پاره پاره گشته و به «موش» دگر شود. سیاوش نمی گذارد روزِ صفرِ ایران آغاز شود. برای امریکا و مزدورانش، روزِ صفر آغاز چهرهٔ خونبار و تنِ زخمی و دردآلود ایران بود. در سراسر فیلم، سیاوشِ داستان زخم ها می خورد و خم به ابرو نمی آورد. هیچکس از او سپاسگزاری نمی کند. او می گوید در سراسرِ داستان در تاریکی ره پیموده است. ولی با دلیری و هشیاری و پشتکار راه را می یابد…
آیا براستی داستانِ سیاوشِ ما داستانِ روبارویی با یک تروریستِ بی همه چیز است؟ نه و هزار بار نه. داستانِ این فیلم داستانی است حقیقی از نبردی در نهان با دار و دسته های ریگی منش و ایران ستیز بر پهنهٔ تنِ گربه ای به نامِ ایران. ریگی، هم در پاکستان است هم در پایگاهِ بگرام و هم در مشهد و اسپهان و هم در بندرعباس و تهران. سیاوشِ داستان تنگی زمان را درمی یابد و از این رو از او لبخندی بر لب نمی بینیم. او همه جا به ناچار ناشکیبا و بی گذشت است. او تنها سه جا مهربان است. نخست در هلیکوپتر جایی که زخم های همرزمِ خود را می بندد و نوازشش می کند، دیگر آنجا که رفتاری براستی مهربانانه با پسر ۱۷ سالهٔ پاکستانی دارد و نه با فریب که با مهربانی جلیقهٔ انفجاریِ او را خنثی می کند و سرانجام آنجا که جلیقهٔ کارگرِ هواپیمایی را از او می گیرد و دوبار مهربانانه از او پوزش می خواهد. ولی بزرگترین مهرِ او به ایران است و مهربانیِ او با مردمِ ایران. تنها آرزویش نیز آرامش و شادیِ مردم است. انگار خدای او به سانِ خدای داریوش شادی را برای مردم آفریده است و خدای سیاوشِ داستان نیز به او فرّی بخشیده تا برای آرامش و شادی مردم تا فرجامین دم بجنگد. سیاوشِ داستان به هیچ رو خود را در میهنی که با همهٔ وجودش می پرستد ایمن و در پناه نمی بیند. او که همه جا چون سربازی راستین با سری باز و ناپوشیده با دشمنانِ بیرون از ایران روبارو می شود، در پایانِ فیلم در دلِ میهن، سرِ خود را می پوشاند. او را وز وزِ چپاولگرانِ میهن یک دم آرام نمی گذارد و هماره او را می آزارد. سیاوشِ داستان به یقین می داند که اگر آن گروه و آن دسته ای که او نماد و نمودش است دست به کار نشود و قدرت را از دستانِ چپاولگرانِ بی مهر با میهن نستانَد نه از دریای مازندران نشانی می ماند نه از دماوند و نه از دریای پارس. سیاوشِ داستان پیامی ناگفته دارد. او با زبانِ بی زبانی می گوید تا آن ریشوی بی ریخت، که نماد و نمود دسته ها و گروه هایی است که میهن را از ریخت انداخته و با خطر نابودی روبارو ساخته، از قدرت رانده نشود میهن و مردم روی آرامش و شادی را نخواهند دید. سیاوشِ داستان می خواهد آرزویش برآورده شود. آرزوی جنگاورِ داستان در آغوش کشیدنِ ایران است و آرام گرفتن در دلِ خاکِ ایران. او آرزو دارد گلوله ای که چرک اندیشانِ میهن ستیز بر پیشانی او شلیک خواهند کرد در پای دماوند یا در کنار دریای مازندران یا در کنار دریای پارس باشد. سیاوش با این آرزو خود را نمادِ پهنهٔ از دریای مازندران تا دریای پارس می پندارد و آرامشِ خود را آرامشِ این آب و خاکِ ورجاوند می داند…
فیلم، با صحنه ای مرگ آفرین آغاز می شود.
820 views17:17
Open / Comment