2019-01-07 01:44:43
طاقتفرسا.
۱. بدمزه ترین چیزی که میتوانید بخورید چیست؟
خُب، این سوال را پرسیدم تا حقیقتی را با شما در میان بگذارم که هیچکس حاضر نیست قبلِ شروع یک مسابقهی سرنوشتساز به بازیکنان تیمش بگوید:
همیشه شرایط بر وفق مراد نخواهد بود
شاید فکر کنید دارم بدبینانه نگاه میکنم و حتی پیش خودتان بگویید: «بیخیال بابا، نیمهی پُر لیوان رو ببین.» اما خودم واقعا فکر میکنم چیزی که گفتم یک ایدهی نجاتبخش است.
به هر کاری که دست بزنید خلاصه باید یک چیزی را در عوضش فدا کنید. هر کاری قیمتی دارد. هیچ کاری نیست که بیوقفه لذتبخش و امیددهنده پیش برود. پس در واقع باید از خودتان بپرسید که چه سختیها و فداکاریهایی را حاضرید به جان بخرید. ما آدمها وقتی میتوانیم پای خواستههایمان بایستیم که بلد باشیم با گیر و گرفتاریهایش هم کنار بیاییم و در روزهای اجتنابناپذیرِ بدبیاری، شانه خالی نکنیم.
اگر میخواهید در زمینهی فناوری به یک کارآفرین برجسته تبدیل شوید، اما طاقت شکست را ندارید، پس هیچوقت به آرزویتان نخواهید رسید. اگر میخواهید به یک هنرمند حرفهای تبدیل شوید، اما جنبهاش را ندارید که ببینید اثرتان صدها یا حتی هزاران بار با بداقبالی روبهرو میشود، پس حتما قبل از اینکه شروع کنید کارتان ساخته است. اگر میخواهید به یک وکیل کارکُشته تبدیل شوید، اما نمیتوانید سختی ۸۰ ساعت کارِ هفتگی را تحمل کنید، پس بد به حالتان.
در مقابل چه تجربههای ناخوشایندی میتوانید تاب بیاورید؟ آیا حاضرید تمام شب را بیدار بمانید و برنامهنویسی کنید؟ آیا حاضرید تا ۱۰ سال دیگر تشکیل خانواده ندهید؟ آیا حاضرید تمسخرهای دیگران را تا به ثمر نشستن کارتان تحمل کنید؟
پس حالا کدام را میل دارید؟ حالتان از اتفاقات بدمزهای که در مسیر خواهید دید به هم نخورد، چون راه دیگری برای رسیدن به هدف نیست.
حتما بخوانید:
چطور شکست را به پیروزی تبدیل کنیم؟
۲. چه چیزی در زندگی الآنتان هست که کودک ۸ سالهی درونتان را به گریه میاندازد؟
وقتی بچه بودم، عادت داشتم داستان بنویسم. ساعتها تنهایی در اتاقم مینشستم و دربارهی خیلی چیزها مثلا موجودات فضایی، اَبَرقهرمانها، جنگجویان بزرگ یا خانواده و دوستانم داستان مینوشتم. مینوشتم اما نه به خاطر اینکه کسی داستانهایم را بخواند یا والدین و معلمهایم را تحت تأثیر قرار دهم. نوشتن را فقط به خاطر لذتش دوست داشتم.
اما بزرگتر که شدم، نویسندگی را بنا به دلایلی کنار گذاشتم و اصلا هم یادم نمیآید که چرا.
همهی ما یک جورهایی در اینکه از علایق کودکیمان جدا بیفتیم، استعداد داریم. فشارهای اجتماعی و شغلی در اوایل جوانی، چنان شیرهی جانمان را میمکند که دیگر چیزی از علایق کودکیمان باقی نمیماند. به ما یاد دادهاند که تنها دلیل انجام هر کاری، فقط و فقط چیزی است که در عوضش به دست میآوریم.
حول و حوش ۲۵ سالگی بود که دوباره فهمیدم چقدر عاشق نویسندگی هستم. تازه موقعی که کسبوکار خودم را راه انداختم، یادم افتاد که چقدر از طراحی سایتهای اینترنتی خوشم میآید، کاری که در اوایل نوجوانی فقط از روی تفریح انجامش میدادم.
حالا خندهدار این است که اگر کودک ۸ سالهی درونم در ۲۰ سالگی از من میپرسید که «چرا دیگه هیچی نمینویسی؟» و من جواب میدادم که «چون استعدادش رو ندارم» یا «چون هیچکس نوشتههام رو نمیخونه» یا «چون نوشتن نون و آب نمیشه»، حتما پسربچهی ۸ سالهی درونم از مزخرفاتی که تحویلش داده بودم به گریه میافتاد.
حتما بخوانید:
چطور برای رسیدن به هدف با انگیزه بمانیم؟
۳. مشغول شدن به چه کاری باعث میشود که غذا خوردن یا حتی دستشویی رفتن، یادتان برود؟
گاهی وقتها اینقدر مشغول میشویم که اصلا گذر زمان را نمیفهمیم و به خودمان میگوییم: «اَه، لعنتی، کِی شب شد!»
فرض کنید وقتی آیزاک نیوتن داشت روی قانون جاذبه کار میکرد، مادرش مدام سرش را داخل اتاق میانداخت و به آیزاک دلبندش یادآوری میکرد که یک چیزی داخل دهانش بگذارد، چون اینقدر درگیر کارش بود که احتمالا یادش میرفت چیزی بخورد.
من هم وقتی پای بازیهای کامپیوتری مینشستم، دقیقا همچین وضعیتی داشتم. بازی کامپیوتری فعالیت به درد بخوری نیست و من سالها درگیر اعتیاد به این بازیها بودم. به جای کارهای مهمتری مثل درس خواندن برای امتحان، استحمام منظم یا معاشرت رو در رو با دیگران، مدام نشسته بودم و داشتم بازی میکردم.
وقتی از بازیهای کامپیوتری دست کشیدم، فهمیدم که دلیل اعتیادم، علاقهی شدید به بازیهای کامپیوتری نبوده است (اگرچه از بازیهای کامپیوتری خوشم میآید). در واقع از پیشرفت خوشم میآمد، اینکه در چیزی استعداد داشته باشم و سعی کنم ترقی کنم. خودِ بازیهای کامپیوتری، مثلا گرافیک یا ماجرای بازیها، خیلی خفن بودند، اما من بدون این چیزها هم میتوانم زندگی کنم. چیزی که موفقیت و شادی زندگیام را تامین میکند، ا
861 views22:44