2018-05-08 19:27:53
ده سال بعد...
من يک زن سي ساله ام...
هرروز عصر چشم به راه تو
در آن کافه تاريک مي نشينم...
ده سال بعد...
شوقم را گم ميکنم ميان ميزهاي کناري...
و خودم را هرروز فال مي گيرم در يک فنجان خالي...
ده سال بعد ...
هرروز قد ميکشي در من...
من بي فروغ...به ياد چشمانت...
تنها پوزخندي از آدم ها مي شود سهمم...
ده سال بعدِ بعد از تو،باز هم هوا سرد است...
باز هم هر شب پنهاني، بوسه هايم را مي بخشم به عکسهايت...
ده سال بعد هم وقتي برايت شعر مي خوانم...
روزهايم همش بارانيست...
و تو هميشه لبخندِ تلخ، روي اين صندلي خالي...
ده سال بعد...
تو از کنارم نرم مي روي با يک بيگانه...
آه که ده سال مي شود رفته اي از اين خانه...
و ده سال مي شود که طاقت آوردي دوريم را مردومردانه...
ده سال مي شود که رفته اي و من...
با يک بله و چند امضاء...
مي بخشم اين تن را...
شايد بزايم بچه اي را از اين بيگانه...
شايد شراب تلخ بوسه هايش را گم کنم در اين خانه...
شايد خودم را برايش بيارايم...
لباس سرخي که دوست داشتي را براي او بپوشانم...
ده سال بعد...
ده سال بعد هردوي ما تو آغوش يکي خوابيم...
من نيمه شب مي شوم بيدار درگير حس تنهايي...
ده سال بعد...
ده سال است که رفته اي و نميميرم...
اگر کسي پرسيد خوشبختي...به او چه گويم؟!!
بگويم از اين خوشبختي بي رحم دلگيرم؟!!...
نه...تکليف تنهاييم را همين جا روشن کن...
من از اگرها و شايدها بيزارم...
اين کافه و آدمهايش ارزاني دلسوخته ها...
من ده سال بعد را، بدون تو نمي خواهم...
@love_stoorry
335 viewsملوچک, 16:27