2021-06-26 11:18:30
«اسب دیوانه»
... من خیلی دلم میخواست که دوباره پسرعمویم #اسب_دیوانه را ببینم چون حالا که گویا دردسر بزرگی (آمدن سفیدپوستان به تپههای سیاه برای استخراج طلا) در پیش بود، همه جا حرف او بود و او بزرگتر از قبل به نظر میآمد. من هم بزرگتر میشدم. البته من او را از وقتی که یادم هست گهگاهی دیده بودم و از کارهای دلیرانهای که کرده بود داستانها شنیده بودم.
پدر اسب دیوانه، پسرعموی پدر من بود و پیش از اسب دیوانه در خانواده ما هیچکس رئیس قبیله نشده بود؛ اما کسانی بودند که مرد مقدس (شمن) بودند و او از نیروی که از شهودی که در بچگی پیدا کرده بود، رئیس شد.
وقتی که جوان بودم پدرم چیزی درباره آن شهود به من گفت. در رؤیا دید که به عالمی رفت که در آن چیزی به جز ارواح نبود! این جهان واقعی است و آن طرفِ این جهان است و هر چیز که ما اینجا میبینیم مانند سایهای است از آن جهان. او در آن جهان سوار اسبش بود و او و اسبش و درختان و علفها و سنگها و همه چیز از روح ساخته شده بود و هیچ چیز سخت نبود و همه چیز شناور به نظر میآمد. اسبش آرام آنجا ایستاده بود و با این همه چون اسبی ساخته از سایه میرقصید و نام #دیوانه_اسب از اینجاست نه آنکه اسبش دیوانه یا وحشی بوده باشد، بلکه آن اسب در شهودش به شکل عجیبی میرقصید.
نیروی بزرگ او، از این #شهود بود چون وقتی که او به جنگ میرفت، فکرش فقط این بود که باز در آن جهان باشد از این رو میتوانست به آب و آتش بزند و آسیبی نبیند. تا زمانی که واسیچوها (سفیدپوستان) او را در شهر سربازان در ساحل رودخانه سفید کشتند، او فقط دو بار زخمی شد آن هم به طور اتفاقی و هر دو دفعه هم به دست یکی از مردمش، یعنی موقعی که انتظار هیچ دردسری را نداشت و به آن فکر نمیکرد؛ هرگز از دشمن گزندی به او نرسید. پانزده ساله بود که به طور تصادفی زخمی شد و بار دوم در جوانی بود که از دست مرد حسودی که همسرش اسب دیوانه را دوست داشت مجروح شد.
میگفتند که او سنگ مقدسی با خود داشت، شبیه به همان سنگی که در شهودش دیده بود و هر وقت به خطر میافتاد، آن سنگ هم خیلی سنگین میشد و او را به طریقی حفظ و محافظت میکرد. همچنین میگفتند که دلیل آنکه هرگز هیچ اسبی زیاد زیر رانش دوام نمیآورد همین بود. من در این باره چیزی نمیدانم؛ شاید مردم آن را ساخته باشند اما این واقعیت داشت که او هیچگاه یک اسب را برای مدت طولانی نگاه نمیداشت. اسبها فرسوده میشدند. من فکر میکنم که تنها نیروی شهود بزرگش بود که او را بزرگ ساخت.
پیش از این گهگاه به من توجه میکرد و با من حرف میزد و گاهی به جارچی میگفت که مرا به چادرش بخواند تا با او غذا بخورم. آن وقت چیزهایی برای سر به سر گذاشتن من میگفت اما من در جوابش چیزی نمیگفتم، چون گمان میکنم که کمی از او میترسیدم. از این نمیترسیدم که آسیبی به من بزند فقط میترسیدم. همه چنین احساسی به او داشتند چونکه مرد عجیبی بود و در دهکده بیتوجه به مردم و بی آنکه حرفی بزند میگشت. در تیپی خودش بذلهگویی میکرد و چون با گروه کوچکی به جنگ میرفت، سخنان خندهدار میگفت تا جنگجویانش شاد باشند. اما درور و بر دهکده هرگز توجهی به کسی نداشت، جز به بچههای کوچک. لاکوتاها همه رقصیدن و خواندن را دوست دارند، اما او هرگز نمیرقصید و میگویند که کسی او را ندید که آواز بخواند، ولی همه دوستش داشتند و هر کاری که او میخواست میکردند و هرجایی که او میگفت میرفتند.
نسبت به لاکوتاهای دیگر او مردی کوتاه قد و قلمی بود و صورت ظریفی داشت و چشمانش انگار که در چیزها نفوذ میکرد و گویا همیشه درباره چیزی که پیشمیآمد خیلی فکر میکرد.
هیچوقت چیز زیادی برای خود نمیخواست و مثل رؤسای دیگر اسبهای زیادی نداشت. میگویند که وقتی شکار کمیاب میشد و مردم گرسنه بودند، او اصلا چیزی نمیخورد. مرد عجیبی بود. شاید همیشه نیمی از وجودش در جهان شهودش بود. مرد بسیار بزرگی بود و من فکر میکنم که اگر واسیچوها او را در آنجا (ناجوانمردانه) نکشته بودند، ما شاید تا امروز تپههای سیاه (بلک هیلز) را داشتیم و شاد بودیم. آنان نتوانستند او را در جنگ بکشند. زمان مرگ او حدود سی سال سن داشت.
#اسب_دیوانه
#گوزن_سیاه مرد مقدس قبیله اوگلالاسو
کتاب گوزن سیاه سخن میگوید ص ۸۹
کانال سـرخـپـوسـتـان
@NativeAmericans
48 views08:18