2021-03-31 12:16:50
شکار ماهـی با نیـزه
مردی بود به نام واتانیه که در ماهیگیری با نیزه چیره دست بود. لبهای این مرد چنان زخم بود که جرأت خندیدن نداشت. اطراف دهانش همه جا چاک چاک بود. مردم سعی میکردند او را بخندانند و به همین علت او از آنها دوری میکرد.
یک روز به من گفت: «برادر کوچکم، من شکار ماهی با نیزه را نشانت میدهم» بعد رفتیم بالادست رودخانه، و آنجا یک ماهی به این بزرگی (تا آرنج) در آبگیر بود. واتانیه گفت: نیزه را بردار و تا ته در آب فرو کن، چون ماهیها همیشه پایینتر از آنند که به نظر میرسند.
نیزه را برداشتم و تا آنجا که زورم میرسید آن را با فشار فرو کردم در آب، اما آب زلال عمیقتر از آن بود که به نظر میآمد. تعادلم را از دست دادم و با سر افتادم توی آب سرد. وقتی که خود را از آب بیرون کشیدم، واتانیه دولا شده و شکمش را گرفته بود و از خنده رودهبُر شده بود. خون از چانهاش سرازیر شده بود و تا آنجا که پایش یاری میکرد دوید.
بعد از آن تا مدتها هر وقت که میدید من دارم میآیم برمیگشت فرار میکرد که مبادا باز به خنده بیفتد. روزی پشت بوتهای پنهان شدم تا او از راه برسد و ببینم که با بیرون پریدن من چطور میدود.
فکر میکنم واتانیه مرا خیلی دوست میداشت، چون اغلب اوقات مرا با خودش به ماهیگیری یا شکار میبرد و همیشه چیزهایی یادم میداد. همینطور دوست داشت که برایم قصه بگوید و این قصهها بیشترشان خندهدار بود.
البته وقتی قصههای خندهدار میگفت که لبش زخم نباشد. هنوز یکی از آن قصهها را که درباره لاکوتای جوانی به اسم بلند اسب بود یادم هست. بلند اسب برای رسیدن به دختری که دوست داشت چه سختیها که نکشید.
ادامه دارد
#گوزن_سیاه مرد مقدس قبیله اوگلالاسـو
کتاب گوزن سیاه سخن میگوید
@NativeAmericans
274 views09:16