2017-03-31 22:38:28
وقتی مینا سرم داد زد و گفت کجایی؟تازه به خودم اومدم.
گفت کجایی خانوم؟تو فکری...؟
گفتم آره.راستش امروز یه بازی رو باختم که فکر می کردم چندسال پیش بُردم.
چند سال پیش یه پسری من رو دوست داشت به اسم "حمید"
به مدت چندسال بهم بارها و بارها ابراز علاقه کرده بود
ولی خداییش ازش خوشم نمی اومد.حتی راستش فکر نمی کردم که بتونه من رو خوشبخت کنه
یه جورایی لجبازی هم پشت حرفام و کارهام بود و از همه مهمتر این بود که دلم پیش "سینا" گیر کرده بود!سینا پسر خاله ام بود.
گذشت و من هم ازدواج کردم.با "سینا"...
ولی خیلی زود ازش جدا شدم و بعد از اون باز سر و کله "حمید" پیدا شد.
دوباره به من ابراز علاقه کرد و منم دوباره رد کردمش....
تا اینکه امروز توی پارک دیدمش.
با خانوم و بچه اش بود.از دور نشستم و نگاهش کردم و دیدم چقدر با زنش با محبت نگاه میکنه.راستش نمیدونم چرا ولی با خودم گفتم که اون پسر بهت یک عمر اصرار کرده بود که جای اون زن باشی ولی تو پس زده بودیش...
نمیدونم چرا ولی دوست داشتم یه نفر بهم با اینهمه محبت نگاه کنه.میدونی,دلم خواست...
یاده اون جمله اش هم افتادم که یه بار بهم گفته بود حتی اگه من رو نخوای نمیتونم تورو فراموش کنم!
واسه همین رفتم باهاش احوال پرسی کردم تا بهش بفهمونم که اون جمله اش چقدر غیرقابل باور بوده.
با رفتاری سردی که باهام داشت دیگه باورم شدکه همه گذشته رو فراموش کرده.واسه همین باهاش خداحافظی کردم و ازشون جدا شدم.هنوز چند متری ازشون دور نشده بودم که دیدم اسمم رو بلند صدا کرد.
جاخوردم...
دلم لرزید چون هیچکس تا حالا اسمم رو با اینهمه احساس صدا نکرده بود!
دوس داشتم الان که برگشتم و جوابش رو دادم بهم بگه که مثلا اون خانوم خواهرش بوده و باز من رو میخواد و من اینبار پس نزنمش...
با تعجب روم رو برگردوندم سمتش ولی دیدم داره دخترش رو صدا میزنه...
آخه لعنتی چرا اسم من؟
میدونی؟امروز باختم و چقدر بد بود این باختن...
@NeText
542 viewsedited 19:38