Get Mystery Box with random crypto!

- یادداشت‌هایی فاقد مضمون برگشتیم. به این فکر می‌کنم که حالا | ||| || |||| || |

- یادداشت‌هایی فاقد مضمون

برگشتیم. به این فکر می‌کنم که حالا دیگر مدتهاست که نام شهر را بر آن گذاشته‌اند و سالهاست تلاش می‌کنند با جدول کشیدن و علم کردن چند تیر چراغ برق در وسط بولوار ها، شهرسازی کنند و مردم را در آن نگه دارند. به یاد دارم که در اینجا روزگاری، آدم ناشناس موجودی به همان اندازه باورنکردنی بود که دیدن اساطیر شاهنامه. و گمان نمی‌کنم هیچ‌گاه اتفاق افتاده بود که در میدان ورودی از سوی شهرهای بالا دست، واقعه‌ی ظهور و پدید آمدن یک غریبه اتفاق افتاده باشد و بعد تر، پژوهش ها و بررسی‌های اهالی روستا، او را تا سر حد یک "آدم آشنا" پایین نیاورده باشند. حالا یا چش و چالش شبیه کسی بود که قدیمی تر ها می‌توانستند حدس بزنند، یا خویشاوند درجه فلانِ این و آنی که خود، اهالی اینجا هستند بود.
مثلا خواهرزاده‌ی شوکتِ بقال- بیوه زنی که در ابتدای شهر مغازه‌‎ای کوچک دارد- بود، که از سربازی مرخصی گرفته بود، یا پسر شهباز بود که بعد از چند سال از دانشگاه می‌آمد، یا که اصلا می‌توانست برادر بازنشسته‌ی پیش نماز مسجد جامع باشد که می‌آمد تعطیلات را در اینجا بگذراند.
فلذا فقط همین ها بودند که مردم با دیدن‌شان دستخوش هیجان این فکر می‌شدند که در "مردهک" هم کسانی آمده‌اند که آدم نمی‌شناسد‌شان. و چنین هیجانی تنها بدین واسطه به آنها دست می‌داد که آنها نمی‌توانستند بی‌درنگ آنان را به جا بیاورند یا که نام و نشان‌شان را بدانند.
به محض رسیدن، تلفن کردند که پسرعموی مادرم درگذشته. با این حال که نمی‌دانستم کیست، اما خب، راحت شده بود. بعد تر ها از توضیحات بیشتر دریافتم که که‌را می‌گویند. بچه‌سال که بودم یکبار بخاطر اینکه از بالای خرما افتاده بود، به عیادتش رفتیم.
یادم می‌آید که پیر شده بود و توان کار کردن نداشت. همان زمان‌ها که خردسال بودم دیگر حرف‌هایش قابل فهم نبود و همواره به حالتی مبهم و گنگ چیزی می‌گفت که فقط می‌بایست سالها با او زندگی کرده باشی تا از صحبت هایش سر در بیاوری. به مانند کودکی که فقط مادرش در سالهای ابتدایی زندگیش می‌داند او چه می‌گوید و چه می‌خواهد. پس فقط فرزندانش بودند که در این سالهای انتهایی زندگی‌اش می‌دانستند چه می‌گوید و چه می‌خواهد.
فکر می‌کردم سالها پیش مرده باشد، فکر می‌کردم چنین فردی وجود خارجی نداشته باشد، درواقع اصلا راجع‌به او فکری نمی‌کردم و تعجب کردم که انقدر خوب مانده!
گویا پس از مرگ همسرش دیگر نخواسته بود که از روستا بیرون برود. سپس خانه‌اش در روستا، سپس اتاقش، و در نهایت جای خوابش را ترک کند. دیگر حتی از روی تشکش هم جابه‌جا نمی‌شده.
به‌هرحال خدایش بیامرزد. حوصله‌ای که بیشتر در زندگی‌اش خیره شوم را ندارم، آنوقت حتی اگر ندانم کیست هم دلم غصه‌دار می‌شود، چه رسد به اینکه یکبار او را دیده باشم، ناتوانی‌اش را از نظر گذرانده باشم و جزئیاتی در رابطه با او را بتوانم تجسم کنم.
نشسته‌ام و چند دانه انجیرم را تمام می‌کنم.