Get Mystery Box with random crypto!

||| || |||| || |

Logo of telegram channel no_colours — ||| || |||| || |
Logo of telegram channel no_colours — ||| || |||| || |
Channel address: @no_colours
Categories: Uncategorized
Language: English
Subscribers: 89
Description from channel

-• چکیده‌ای از هرآنچه که می‌خوانم، می‌بینم و می‌شنوم.
- برای ارتباط : @MessrAliBot

Ratings & Reviews

4.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


The latest Messages

2022-08-01 22:58:38 - یادداشت‌هایی فاقد مضمون

«اگر اشتباه نکنم»، «شاید»، «به گمانم»، «ممکن است»، «بد نیست این را هم مد نظر داشته باشیم» ... اینها تنها بخشی از عباراتی هستند که تقریبا در ابتدای هر جمله‌ام به کار می‌برم.
حالا که خودم را از بیرون می‌بینم، چقدر سرشار از تردید ام که مبادا گفته‌ام غلط از آب در بیاید، یا مخاطب با من هم عقیده نباشد. متوجه شده‌ام که هرگاه از چیزی مهم -اغلب چیزها- صحبت می‌کنم، عامدانه آن را به شکلی آغاز می‌کنم که سبب شود مخاطب اصلا به‌ آن توجه نکند.
حالا ممکن است خیلی هم به آن اندیشیده باشم ها! اما زبانم نمی‌چرخد که بخواهم با قاطعیت بیشتری آنچه که بدان باورمندم را بیان کنم.
حتی اگر جدی و قاطعانه بخواهم بگویمش، دقیقا آنجایی که باید، لحنم عوض می‌شود. چطور بگویم، گویی آن واژه‌ی اصلی را میان پرانتز گذاشته باشندش، به زبان می‌آورمش. همانطوری.
انگار که هیچ وقت نمی‌خواهم قاطعانه بگویم که آقا جان، فلان چیز خیلی مسخره‌ است؛ یا موضوع بهمان واقعا اشتباه است.
ای کاش اصلا می‌دانستم این مساله از کجا نشات گرفته که قادر نیستم به دانسته‌های خودم اعتماد کنم.
یا که نکند به آنها اعتماد دارم، اما می‌خواهم ادب را رعایت کرده باشم؟
هرچه هست نمی‌دانم. نمی‌دانم این عادت کلامی و فکری را در دنیایی که همگان قادر‌اند با اعتماد به نفس صحبت‌شان را رک و بی چرده بیان کنند ستایش کنم یا تقبیح؟
آنرا عادتی برآمده از متانت بدانم، یا نشانه‌ای از بی‌عرضگی‌ام در بیان مواضع خود؟
اصلا حتی می‌تواند برآمده از حرامزادگی‌ آدم هم باشد. چگونه؟ منظورم حالتی‌ست که فرد در آن حرفش را به شکلی زیرکانه می‌زند که نه سیخ بسوزد نه کباب. یک جوری که همه‌را راضی نگه داشته باشد، حرفش را به کرسی نشانده باشد و آب هم از آب تکان نخورده باشد. یک همچین چیزی.
راستش را بخواهید بعید می‌دانم که برآمده از متانت و حرامزادگی‌ام باشد. خودم گمان می‌کنم چیزی شبیه چیزهایی‌ست که برآمده از ترس است. همین و بس.
یا اصلا شاید این ویژگی رفتاری‌ای باشد از کسانی که در میان آنها زندگی می‌کنم؟ که همیشه راه خطا را برای خودم باز بگذارم و مدام به مخاطبم یادآروری کنم "که هرلحظه ممکن است دچار اشتباه شوم"
راهکاری برآمده از دل بیمناکم که مدام به ضمیرم یادآوری می‌کند که مبادا گمان کنی خیلی می‌دانی، که همیشه احمقی بیش نیستی.
عادتی نامناسب برای رویارویی با جماعتی که زبان آسان‌گویی‌شان هر حد و حصری را از میان برده و با قاطعیت‌هاشان راه را بر هر احتمال دیگری می‌بندند. آنقدر دقیق و مطمئن‌اند که ذره‌ای بیرون زدن از آن چهارچوب، به کلی خطاست.
این روزها که به دنبال تلاشم برای تغییر سبک نوشتاری‌ام، کمی نوشته‌هایم را در این سالیان ورق زدم و خواندم، همین بخش که دارم خدمتتان عرض می‌کنم بیش از هرچیز شگفت انگیز می‌نمود.
در هر جایی به چشم می‌خورد. گویی هیچوقت جرات نکرده‌ام عقیده‌ای برای خود داشته باشم.
-البته جز زمان هایی که مجبور می‌شدم اطلاعات مشخص و دقیقی راجع به جزئیات موضوعی مطرح کنم. که خوب غافل از اینکه همین احساس نیاز به ارائه جزئیات بیشتر و دقیق، هم خود به معنی ابراز عقیده‌ایست که از آن بیم دارم.-
نمی‌دانم، واقعا نمی‌دانم درست چیست و غلط کدام است.
آیا این عادت برآمده از ادب، ترس یا سیاست را باید ستایید؟
اگر اینگونه باشد و این عادت را باید ستودنی دانست، پس کی این فرصت را خواهم داشت که در نهایت نظرم را درباره چیزی به جد بگویم؟. عقایدی را به طرزی با جدیت مطرح کنم که لحنم به گونه‌ای جلوه نکند که گویی میان صحبت‌هایم پرانتز باز کرده‌ام که چیزی بیرون از عقاید فردی‌ام را مطرح کنم.
آه بسیار می‌توان به این چیزها پرداخت، حال آنکه مجالی نیست و از حوصله‌ی شما هم به در است.
13 viewsedited  19:58
Open / Comment
2022-08-01 22:54:13
15 views19:54
Open / Comment
2022-07-09 22:11:22 - یادداشت‌هایی فاقد مضمون

برگشتیم. به این فکر می‌کنم که حالا دیگر مدتهاست که نام شهر را بر آن گذاشته‌اند و سالهاست تلاش می‌کنند با جدول کشیدن و علم کردن چند تیر چراغ برق در وسط بولوار ها، شهرسازی کنند و مردم را در آن نگه دارند. به یاد دارم که در اینجا روزگاری، آدم ناشناس موجودی به همان اندازه باورنکردنی بود که دیدن اساطیر شاهنامه. و گمان نمی‌کنم هیچ‌گاه اتفاق افتاده بود که در میدان ورودی از سوی شهرهای بالا دست، واقعه‌ی ظهور و پدید آمدن یک غریبه اتفاق افتاده باشد و بعد تر، پژوهش ها و بررسی‌های اهالی روستا، او را تا سر حد یک "آدم آشنا" پایین نیاورده باشند. حالا یا چش و چالش شبیه کسی بود که قدیمی تر ها می‌توانستند حدس بزنند، یا خویشاوند درجه فلانِ این و آنی که خود، اهالی اینجا هستند بود.
مثلا خواهرزاده‌ی شوکتِ بقال- بیوه زنی که در ابتدای شهر مغازه‌‎ای کوچک دارد- بود، که از سربازی مرخصی گرفته بود، یا پسر شهباز بود که بعد از چند سال از دانشگاه می‌آمد، یا که اصلا می‌توانست برادر بازنشسته‌ی پیش نماز مسجد جامع باشد که می‌آمد تعطیلات را در اینجا بگذراند.
فلذا فقط همین ها بودند که مردم با دیدن‌شان دستخوش هیجان این فکر می‌شدند که در "مردهک" هم کسانی آمده‌اند که آدم نمی‌شناسد‌شان. و چنین هیجانی تنها بدین واسطه به آنها دست می‌داد که آنها نمی‌توانستند بی‌درنگ آنان را به جا بیاورند یا که نام و نشان‌شان را بدانند.
به محض رسیدن، تلفن کردند که پسرعموی مادرم درگذشته. با این حال که نمی‌دانستم کیست، اما خب، راحت شده بود. بعد تر ها از توضیحات بیشتر دریافتم که که‌را می‌گویند. بچه‌سال که بودم یکبار بخاطر اینکه از بالای خرما افتاده بود، به عیادتش رفتیم.
یادم می‌آید که پیر شده بود و توان کار کردن نداشت. همان زمان‌ها که خردسال بودم دیگر حرف‌هایش قابل فهم نبود و همواره به حالتی مبهم و گنگ چیزی می‌گفت که فقط می‌بایست سالها با او زندگی کرده باشی تا از صحبت هایش سر در بیاوری. به مانند کودکی که فقط مادرش در سالهای ابتدایی زندگیش می‌داند او چه می‌گوید و چه می‌خواهد. پس فقط فرزندانش بودند که در این سالهای انتهایی زندگی‌اش می‌دانستند چه می‌گوید و چه می‌خواهد.
فکر می‌کردم سالها پیش مرده باشد، فکر می‌کردم چنین فردی وجود خارجی نداشته باشد، درواقع اصلا راجع‌به او فکری نمی‌کردم و تعجب کردم که انقدر خوب مانده!
گویا پس از مرگ همسرش دیگر نخواسته بود که از روستا بیرون برود. سپس خانه‌اش در روستا، سپس اتاقش، و در نهایت جای خوابش را ترک کند. دیگر حتی از روی تشکش هم جابه‌جا نمی‌شده.
به‌هرحال خدایش بیامرزد. حوصله‌ای که بیشتر در زندگی‌اش خیره شوم را ندارم، آنوقت حتی اگر ندانم کیست هم دلم غصه‌دار می‌شود، چه رسد به اینکه یکبار او را دیده باشم، ناتوانی‌اش را از نظر گذرانده باشم و جزئیاتی در رابطه با او را بتوانم تجسم کنم.
نشسته‌ام و چند دانه انجیرم را تمام می‌کنم.
84 viewsedited  19:11
Open / Comment
2022-07-09 22:08:52
68 views19:08
Open / Comment
2022-07-09 22:05:04 این روزها همه می‌خواهند باقی دیگران را تعلیم دهند، به رستگاری برسانند، حقیقت را نشانشان دهند و سرنوشت‌شان را تغییر دهند، انگار که حقیقت آنها برتری دارد بر حقیقت دیگران.
66 views19:05
Open / Comment
2022-06-14 21:02:43 + و پس از این که قهر کرده و به خانه‌ی عمه می‌رفت، یک افشاگری عمه – مانند کشف‌های تازه‌ای که ناگهان زمینه‌ی ناشناخته‌ شده‌ای به روی دانشی که مدتها درجا می‌زده نمایان می‌کنند- به مادربزرگ ثابت می‌کرد که حقیقت بسیار بسیار تلخ تر از آنی بوده که گمان می‌کرده. گفته‌های شومی که همیشه با ظرافت تمام و به شکلی غیر مستقیم عنوان می‌شدند، اما همیشه یک مصداق بیشتر نداشتند.
که مثلا می‌گفت "مادر تو که باغ‌رو به اسمشون زدی پس عروست باید بیشتر از اینا قدرت رو بدونه" و مادربزرگ که گر می‌گرفت با عصبانیت می‌گفت " من کی باغ رو به اسم کسی زدم؟!" و عمه بی‌طرفانه می‌گفت که "نمی‌دونم، فقط اونروز که از باغ پرتقال چیده بودن دیدمشون و عروست چنان بادی کرده بود که گفتم شاید باغو زدی به نامشون"
و رفته رفته این بحث‌ها چنان ریشه می‌یافت که دعوایی اساسی در گرفته و مادربزرگ زبان به فریاد زدن و نفرین کردن می‌گشود که چقدر این عروس بلای جانم شده و آخر مرا سر به نیست می‌کند!
اکنون که به اینجای یادداشت رسیده‌ام، خداراشکر که حالا دیگر ارتباطی نداریم.
110 views18:02
Open / Comment
2022-06-14 21:02:09 - یادداشت‌هایی فاقد مضمون حالا دوسالی هست که نیست. دوست ندارم اینگونه باشد اما گویی بویی از مهر نبرده‌ام که بیشتر از خاطراتش یاد کنم و با فواصل زمانی کمتر آنچه که با او تجربه کرده‌ام را مرور کنم. کاش روح و روانش در آرامش باشد. برای مادر بزرگم اهمیت زیادی…
97 views18:02
Open / Comment