2022-05-29 00:03:28
- یادداشتهایی فاقد مضمون
حالا دوسالی هست که نیست. دوست ندارم اینگونه باشد اما گویی بویی از مهر نبردهام که بیشتر از خاطراتش یاد کنم و با فواصل زمانی کمتر آنچه که با او تجربه کردهام را مرور کنم. کاش روح و روانش در آرامش باشد.
برای مادر بزرگم اهمیت زیادی داشت که با چه کسانی رفت و آمد میکنم. همیشه اسم آنهارا میپرسید تا اگر که پدر و مادرهاشان بد سلیقهبوده اند و اسم درخوری برای فرزندشان انتخاب نکردهاند، او هنگام صداکردنشان قربانی این بحران نشود. اوایل میپرسید که فلان اسم، نام کدام پیر و پیغمبر یا بزرگمرد است که بر روی کسی گذاشتهاند. و به مرور زمان که با خیل جوانان و کودکانی آشنا شد که در نظرش اسمهایشان تهی از اعتبار تاریخی و دینی بود، دیگر حتی متعجب هم نمیشد که چرا یک پدر و مادر آوایی مبهم و اصواتی فاقد پشتوانهی تاریخی را بهعنوان نام فرزندشان انتخاب میکنند. نام هایی که حتی شنیدنشان او را به پرسش دوباره وا میداشت تا بداند چه چیزی شنیده، چه رسد که بخواهد آنرا تلفظ کند. و در نهایت هم میگفت پناه بر خدا! پس از دانستن نام نوبت به آن میرسید که با پرسیدن چند سوال کلی، او را بهتر بشناسد، یا اگر خود متهم حضور داشت، او را با یک بازجویی ضمنی وادارش میکرد که خواسته ناخواسته ایل و تبارش را لو دهد. و در نهایت برای اثبات اینکه دیگر هیچ جای شکی نیست که نباید با او رفت و آمد داشته باشم، به شکلی مرموزانه که فقط خودم متوجه آن شوم و میهمان را معذب نکرده باشد، نگاهی تامل آمیز به من میانداخت. که نه میشد تاییدش کرد، نه رد. نه میشد به آن نگاه توضیحی ارائه داد و نه توضیحی میخواست. و یا در معدود دفعاتی که فرد را انسان شایستهای برای معاشرت میدانست، ابروانش را بالا میانداخت، گوشت چانهاش را به بالا میکشید، سری تکان داده و به کارش ادامه میداد.
این حالات و رفتار مادر بزرگم با هیچ گونه احساس بدخواهانهای در حق دوستانم همراه نبود و همیشه نوازشی بر موهاشان مینواخت و یا اگر بلندتر بودند، دست آنها را فشار کوچکی میداد. البته که هیچوقت شناخت تبار آنها برایش قانع کننده نبود و کند و کاو در آنها ادامه مییافت، تا آنها که منتخب بودند نیز در نهایت رد صلاحیت شوند. و در این مسیر هرعاملی میتوانست دخیل باشد.
مثلا به یکی از دوستانم با علاقه گفته بود "لباس گشادش را بدهد تا خیاط آشنایش زود آنرا تنگ تر کند که آنطور از تنش آویزان نباشد یا میتواند لباس اندازهای برایش تهیه کند" اما در پاسخ شنیده بود که "خیلی ممنون اما گشاد بودنش برای من اشکالی ندارد و خودم میخواهم در آن راحت باشم". پس از رفتن این دوست بود به من گفت "مادر جان این دوست تو که پاک دیوانهاست. نمیفهمم؛ به من میگوید خودم خواستم لباسم گشاد باشد چون در آن راحتترم. مثل عربها! عجب. آدم نباید هرکاری که راحتتر بود را انجام بدهد که. پس شخصیت و مردانگی چه میشود؟ چه چیزی از این مهمتر است؟ اگر آدم تا این حد فکر راحتیاش باشد که بیعار و هیز میشود".
یا دررابطه با دوست دیگرم چونکه یکهو از جا پرید و خواست خودش چای دم کند تا برای بیبی زحمت نشود؛ به من گفت که از آدمهای فریبکار خوشش نمیآید. " و چطور میتواند آنقدر از کار افتاده به نظر برسد که میهمان غریبه در خانهاش کارهایش را انجام دهد؟ مگر اینکه آن غریبه تظاهر کرده باشد و بخواهد خودی نشان بدهد؟"
و یا یکی دیگرشان که چون گفته بود از تحصیلات خوشش نمیآید و مدرسه و دانشگاه همه جاهای بیخودی هستند، به کلی از چشمش افتاده بود و تا مدتها فکر میکرد که چرا آدم باید اینقدر خنگ باشد که نفهمد درس و دانشگاه و سواد داشتن اگر عالی نباشد دیگر چیز بیخودی هم نیست که انسان بخواهد اینگونه از آن متنفر باشد. آدم تا این حد احمق؟
با این همه همگی دوستانم میتوانستند به شهرمان بیایند. اما خب عمدتا کسانی نبودند که مادربزرگم صلاح بداند با آنها معاشرت کنم. یا اینکه حداقل هنوز از چشمش نیفتاده بودند که بخواهد اینگونه فکر کند.
حالا شاید میتوانستم به او بقبولانم که تعارف و تلاش برای دم کردن چای یک حرکت ریاکارانه نبوده. اما قادر نبودم از این دفاع کنم که این رفتار های ناگهانی تعارف گونه و گول زننده عمری ندارد و به یک بازیگری ناشیانه شبیهاند تا اصولی برای پایبندی.
بیبی با اتکا به غریزه یا تجربه به خوبی در مییافت که چه رفتاری در یک فرد برآمده از عادات اوست و چه کارهایی تلاش است برای خوب جلوهگر نمودن. او دوستانی برای من میخواست که ورای این خرده ایراد های نظری یا خود عزیز کردنهایشان، متعهد به اصول اخلاقی و برایم مفید، یا اگر هم سودمند نبودند، لااقل به چهارچوب های تربیتی و منشم لطمه نزنند.او آنانی را برای من میپسندید که بیش از دارا بودن عواطف و هیجان های گذرا، متعهد به عادتهایی مطمئن تر و حسن هایی باثبات اند.
95 viewsedited 21:03