🔥 Burn Fat Fast. Discover How! 💪

حسین منزوی تو مثل ما نبودی که عرقچین شاهزاده خانمت را با نصی | ادبیات در وضعیت پست‌مدرن

حسین منزوی

تو مثل ما نبودی
که عرقچین شاهزاده خانمت را
با نصیحت تاخت بزنی
تماشای بوی شور خون
در رقص مُنتشر گرگ­ها
با حوصله­‌ی چشم‌­های میشی­‌ات
نمی‌­خواند

چه طور می­توانستی
آواز بخوانی
وقتی صدایت را ، مدام
برای فریاد زدن لازم داشتی؟

چه طور می­شد، دلت را به زنی بدهی
وقتی مدام سینه‌­ات را
برای گلوله ها کنار می­‌گذاشتی؟

با این همه می­‌دانستم که
هنوز ته دل،
تصنیف­‌های قدیمی را زمزمه می­کنی
حتا اگر
کوچه­‌های قدیمی
دیگر به باغ­های سنجد نریزند.
چه زنجیره­‌ی حیات عجیبی!

گروهی نگران گلبول­ها
تو ، نگران گل­ها
و گلوله­‌ها نگران تو!

آن­ها که جواب آزمایش خونت را
با دشنه‌­یی در پشت
دست به دست می­کردند
هنوز از راز چشم­‌هایت
شعله­‌ور نبودند
تا از هیچ چیزی بهت­شان نبرد

حتا از چه کسی فکر می­کرد،
تو را به درختی ببندند که
خودت کاشته بودی
و از
فرمان آخرین را،
کسی بدهد
که آتش در نگاهش
یخ می­بست.

با این تقویم شناور که
اوراقش بی­‌وقفه
جا عوض می­‌کنند،

آمدنت را
چگونه
به یاد بیاورم
که صبح گل کردن انگور بود؟
یا ظهر قل زدن شراب؟

که وقتی با شتاب گفتم:
بیایید
او آمد!

روی برف­‌ها ، زمین خوردم؟
یا کنار اطلسی­‌ها و شیپوری­‌ها؟
و چون می­رفتی
چگونه پاییزی
راهت انداخت
که در دریایی از گل سرخ
غرقت کرد؟
و چهار گل روی سینه­‌ات
آنقدر شاخ و برگ داد
که عصای رهگذران هم
سبز شد

و حالا
از که بپرسم
آن همه گل را؟
و اگر آمده باشم
به سراغ درختی
که تو موهایت را
به ریشه­‌هایش بافتی
و پیراهن سبزت را
به تنش کردی و گفتی:
تو برو بالا
من خوابم می­آید

از که سئوالش کنم
که در جوابم نگوید:
ـ چند ماشین خاک لازم دارید، آقا؟
و من در جوابش سکوت نکنم که:
خودتانید ، آقا!
که به همین آسانی
گلدان­ها را
سنگ و سیمان
کاشتید

و حالا چرا برای چه؟
کور هم اگر باشم می­شناسمش
مردی که آجیده‌­ی سفیدش
فروتنانه
غبار کوهه گچ را بر می­‌آشوبد
همان است که در سحرگاه سفرت
پنجه‌­ی چناری
روی پوتین­‌اش
به خون تازه­‌ی تو چسبیده بود.

نیازی نیست
آتشی
نشانم بدهند
تا بدانم که
تو
در بیشه­‌ی خاک و خاکستر
خوابی
و تا قیامت قیلوله‌­ها
به تعویق افتاده‌­ای
که قلم­‌ها،
کندتر شوند و
ته مانده­‌ی رنگ­ها
از روی وصیت نامه­‌ها
بپرد

... و تا دهان مادری
در گرگ و میش بوسه­‌ی وداع
به دنبال سینه­‌ی پسرش می­‌گردد
دستی در تاریکی
تفنگ­‌ها را
پر خواهد کرد...


@Honare_Eterazi

@postmodernliterature