Get Mystery Box with random crypto!

که دلشون برام سوخت. بهشون گفتم رفتم به یه عده گفتم بهم فحش داد | رمان های س اکبری📚

که دلشون برام سوخت. بهشون گفتم رفتم به یه عده گفتم بهم فحش دادن. دیگه نمی دونستم از کی باید کمک بخوام. دیگه به مرحله ای رسیده بود که اشکشون لب مشکشون بود. دروغ نمیگم جان زیبا.







































در هوای اسفند ماه آمده بودیم بیرون. درون برف های تپه های شارشیر؛ روبروی عمارت بزرگ کوهستانی، همانجا که رودخانه ای یخ زده بود و هنوز پسرک ها بی لباس و بی احساس سرما رویش بازی می کردند و زن ها شاید به حکم عادت کنارش می نشستند و ساعت ها به پسر هایشان و یخ های ترک خورده خیره می شدند.همانجا... همانجا که چندین ماه پیش سر بودن و نبودن سپیدار اعصابم ریخت به هم. همانجا. نگاهم پی گوله های برف بود که آرام و معلق می امدند و روی زمین می نشستند و آب نمی شدند و... سپیدار ساکت بود. اما با لبخندی مملو از رضایت. خوشش آمده بود از پیشنهاد گردشی نابهنگام. و من در سوگ... در سوگ آخرین تصمیم. برای نجات مادر... شاید هم نجات خودم...
که ناگهان گوله برفی محکم خورد به صورتم و لرزم گرفت و یادم می اید تا دقایقی برای پاک کردن برف ها از روی موها و بر و کولم مشغول بودم و سپدار بلند بلند می خندید. همان سپیداری که روزهای اول چندش ترین موجود زندگی من بود. همان آقای اخم... همان... اخرین چیزی که ممکن بود به موجودیتش یقین پیدا کنم این حس وابستگی غریب داخل دلم بود.
- بدجور نگاه می کنی زیبا پی انتقامی... بابا خواستم شوخی کنم خیلی تو فکری مثلا اومدیم پیک نیک...
سر تکان دادم
- نه تو فکر اینم که دوست دارم اینجا زندگی کنم وسط سرما وسط برف وسط سادگی بدون ساشیوم بدون قدرت بدون دنیا...
زل زده بود به من:
- بدون دنیا؟ می خوای اینجا تو دنیا بدون دنیا زندگی کنی دختر؟ خوبی؟
لبخند پهنی زدم:
- اره هوم. منظورم بدون دغدغه های دنیا بود بدون اینکه نگران باشم اینو از دست بدم یا اونو... وقتی چیزی برای از دست دادن نداری سبکی اونوقت زندگی می چسبه... منظورم این بود...
دوباره اخم هایش فاقد اثر شوخ طبعی شده بود:
- یه زمانی می گفتی من حرفامو به بدترین و پیچیده ترین حالت ممکن می زنم.
شانه بالا انداخت
- الان تو جای منو گرفتی!
سر جایش جا به جا شد و ابری متراکم از دهانش خارج شد:
- مرموز شدی زیبا.
بینی یخ زده ام را مالیدم:
- نمی خوای یه چایی دودی درست کنی؟
نگاهش را به زحمت از من گرفت و به دور و اکناف داد:
- اینجا کو هیزم؟
داشتم فکر می کردم از این به بعد هر زمان چشمش به هیزم بیفتد دلش تا کجاها کباب خواهد شد؟!
آب دهانم را از تلخیش به زور بلعیدم. از جایش بلند شد: اساعه قربان... هیزم نباشه قلب اتیش می زنم...
خنده ام گرفت. نمی امد این حرف ها به سپیدار... نمی امد... ولی الان خیلی خوب هم با هم مچ بودند. قلب وارونه و سپیدار یکی بودند.
دلم یک استکان چای داغ می خواست. چقدر آن سرما را دوست داشتم. گوله های برف روی مژه هایم می پریدند آرام... و سپیدار در حال فوت کردن چوب هایی بود که در آستانه ی سوختن قرمز شده بودند. دست هایم را گرفتم بالا زیر برف ها. سپیدار با شدت بیشتری فوت کرد: سرما می خوریا برو تو چادر تا اتیش می گیره...
فیش فیش کردم: نه دوست دارم سرما رو...
اتش گرفت و چای خوردیم. چای خوردیم و خندیدیم و من فکر کردم. من فکر کردم و سپیدار شیشلیک ها را کباب کرد. سپیدار پخت و من خوردم. خوردیم و شب شد. شب شد. آخرین شب آزادی من... در کنار سپیدار بی هیچ حرفی گذشت. به قول خودش جایی خوش بود که عشقش باشد. حتی در سکوتی محض... حتی بدون هیچ غریزه ی بی افساری... فقط تلاطم روح... بدون دنیا... خوش بود.
ساعت ده صبح روز یکشنبه اول فروردین ماه... من زیبا مطیع به جرم قتل رویا متین در دادگاه محاکمه شدم. بدون هیچ امیدی به زندگی... و فقط در دلم تکرار می کردم: خدایا محض رضای تو، تسلیم شدم. که ببخشی که سهمم را بپردازم که سهیم بودم در این کثافت خانه ی دنیا... که غلط کردم سهمی در این منجلاب داشتم سهمی در این کثیف کردن ها... در این خراب کردن ها... در غرق شدن انسانیت... در بازی که هیچ وقت تمام نمی شد. حکمم بریده شد. اعدام... آخر خط سهم من... آخر خط سهیم شدن در گناه خوردن سیب ممنوعه... نمی دانم مادر نجات پیدا می کند یا نه... اما بابا محمد صادق می گفت نجات پیدا می کند چون تو سهمش را پرداختی. نمی دانم سر سپیدار چه می آید مطیع می گفت خودش را کنار بابا محمد صادق منزوی کرده. می گفت تا سر حد جنون، رسیده است. می گفت به جان بابا محمد صادق افتاده که تو مقصری. می گفت داخل شارشیر عربده می کشیده من زیبا را از شما می خواهم. شما و بابا محمد صادقتان. می گفت از صرافت دعوا که افتاد به مرز التماس رسید می گفت به بابا محمد صادق گفته تا اخر عمر برای دخترت همسری می کنم زیبا را از دنیایش نگیر بگو برگردد. می گفت بابا محمد صادق موافقت نکرده ولی دل دخترش رفته است. به همین یک جمله... می گفت سپیدار شده یک مجسمه ی ب