درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت! سجاده گشودم که بخوانم غزلم را سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت! در بین غزل نام تو را داد زدم ، داد آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت! بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت ! من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت! با شانه شبی راهی زلفت شدم اما ... من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت! در محفل شعر آمدم و رفتم و ... گفتند ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت ! میخواست بکوشد به فراموشی ات این شعر سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت ...!!! #محمد_سلمانی @sabztarazsher 138 views08:13