Get Mystery Box with random crypto!

Chapter 67 قسمت شصت و هفتم دید داستان: دانای کل سم داد زد | Unsteady

Chapter 67

قسمت شصت و هفتم


دید داستان: دانای کل


سم داد زد:(( نیمو پشت سرت!))

نیمو بی اختیار برگشت ، اما اتفاقی نیفتاد. با تعجب رو به سم پرسید:(( چیزی پشت سرمه؟))

سم محکم دستشو رو دهنش کوبید تا صدای فریادشو ییرون نده. نیمو دوباره پرسید:(( سم؟))

سم با وحشت به رایان ، که پشت سر نیمو وایساده بود خیره شد. رایان لبخند تلخی زد. انگشتشو به نشانه سکوت رو بینیش گذاشت و با اشاره به سم فهموند که برن بالا.

سم در حالیکه صورتش خیس اشک شده بود ، دست نیمو رو گرفت و گفت:(( بیا بریم ، چیزی نیست.))

_(( پس چرا ناراحتی؟))

+(( بجنب نیمو ! من ناراحت نیستم!))


اما نیمو خوب میدونست سم چقدر ناراحته.

سم فوراً نیمو رو برد آخرین اتاق آخرین طبقه. نمیتونست صحنه ای رو که چند لحظه پیش پایین پله ها دیده بود فراموش کنه.

نیمو هیچ وقت اونو نمی‌بخشید...



وقتی وارد اتاق شدند، دین و کستیل هر دو بیهوش بودند. سم از نیمو پرسید:(( میتونی ببینی تو ذهنشون چخبره؟))

نیمو دستشو رو پیشونی کستیل گذاشت اما فوراً اونو عقب کشید و گفت:(( خدای من! داره میسوزه،هیچ راهی نیست که بتونم ذهنشو ببینم.))

_(( برای دینو امتحان کن.))

+(( کمکم کن دستمو بذارم رو پیشونیش.))

سم دست نیمو رو گرفت و رو پیشونی دین گذاشت. نیمو دستش رو فشار داد و اخم کرد. بعد از چند لحظه، دستشو کشید کنار و گفت:(( اونجا یه جنگه... نتونستم بفهمم چرا دارن میجنگن... ولی وضع کستیل بحرانیه. باید شیطانو از بدنش بکشیم بیرون. اما چطور؟))

سم فوراً جواب داد:(( دین باید اسم شیطانو صدا بزنه و اونو از بدنش بیرون کنه!))

_(( اما اسمش چیه؟))


سم دهنش رو باز کرد تا جواب بده اما چیزی به ذهنش نرسید.

نیمو گفت:(( دین حتماً نتونسته اسم شیطانو به یاد بیاره. سم... وقتی اون شیطان تو بدن تو بود اسم برادرشو نمی‌گفت؟))


سم چند لحظه فکر کرد... یکدفعه یادش افتاد...



~ فلش بک~

سم پوزخند زد و گفت:(( دین؟ عزیزم تو هنوز نمردی؟!!!!!! واقعا که پسر خودشی!))

دین خون دهنشو تف کرد بیرون و گفت:(( سم... چی... ازم... میخوای؟))

سم لبخند زد. رو به روی دین نشست و گفت:(( باورم نمیشه بعد از اینهمه وقت هنوز نمیدونی چی ازت میخوام! تو پوسته ی شیطانی دین. ببینم تا حالا انجیل خوندی؟))

_(( چرا میپرسی؟))

+(( خب اگه خونده باشی ، یه چیزایی در مورد ضد مسیح دیدی، و از شانس من، تو همون ضد مسیحی!))


~ پایان فلش بک~



سم یکدفعه داد زد:(( ضد مسیح! اسمش ضد مسیحه!))


و بعد رو به نیمو گفت:(( تو ذهن دین نفوذ کن و اینو بهش بگو! سریع! سریع!))


نیمو نفسشو بیرون داد و دستشو رو پیشونی دین گذاشت....





دید داستان: دین

با ناامیدی تمام ،در حالیکه بدن بی جون کستیل رو بغل کرده بودم ، نشسته بودم . چرا همه چی اینجوری شد؟


صدای شیطان پیچید:(( داری براش عزاداری می‌کنی؟ بیچاره!))

_(( منو بکش.))

+(( چی گفتی؟ خوب نشنیدم!))

داد زدم:(( مگه کری؟ گفتم منو بکش!))

شیطان پوزخند زد:(( حتماً!))

چشمامو بستم. کاملا آماده ی مرگ بودم.

همون لحظه، صدای نیمو رو شنیدم:(( دین! شیطانو بیرون کن!))

_(( لعنتی!))

+(( ضد مسیح! اسمش اینه! از بدنت بیرونش کن!))

ضد مسیح!
درسته!

کستیل رو بغل کردم و داد زدم:(( ضد مسیح! بهت دستور میدم گورتو از بدنم گم کنی بیرون!))


.
.
.
.
.
.
وقتی چشمامو باز کردم، سم و نیمو بالا سرم نشسته بودن.سم با دیدن من بلند گفت:(( دین! بیدار شدی؟))

و محکم بغلم کرد. بغلش کردم و سرمو گذاشتم رو شونش. چقدر به حضورش نیاز داشتم... چقدراز دیدنش خوشحال بودم...

از سم جدا شدم. لبخندی زدم و برگشتم سمت نیمو. چشماش بسته بود... من این بلا رو سرش آورده بودم...چقدر ازش شرمنده بودم...

نیمو لبخندی زد و گفت:(( نمیتونم بگم از دیدنت خوشحالم ، چون واقعا ندیدمت ، اما از اینکه برگشتی بهت افتخار میکنم.))

بغلش کردم و آروم گفتم:(( ممنونم نیمو... بابت همه چی...))

سم پرسید:(( کستیل چرا هنوز بیهوشه؟))

از جام بلند شدم و همون‌طور که کستیل رو بلند میکردم گفتم:(( کستیل به یه کم استراحت نیاز داره... بدجوری زخمی شده. زود باشید، راه خروج از این طرفه. باید سریع‌تر بریم.))


اینو گفتم و با هم از باریکه ی نور وسط اتاق رد شدیم. بالاخره ، داستان ما و شیاطین به پایان رسید...


د.د: دانای کل


نیمو با کمک سم به اتاقش رفت. بعد از نجات دین و کستیل، چیزی همچنان اونو آزار میداد . نمیدونست چیه ، اما مثل خوره به جونش افتاده بود.

نشست رو تخت و همون لحظه حضور کس دیگه ای رو هم روی تخت حس کرد.

شوکه پرسید:(( تو کی هستی؟))

صدای رایان اومد:(( منم...رایان... نترس...))

نیمو خندید. دستشو رو صورت رایان کشید و گفت:(( حس میکنم صورتت خیسه. حموم بودی؟))

_((ن... نه...))

+(( رایان ما انجامش دادیم... دین ، کس و سم حالا در امانن. بیا بریم ببینشون ، الان که وقت خواب نیست!))

رایان دست نیمو رو گرفت. اونو رو لباش