2018-07-30 22:07:47
Chapter 70
قسمت هفتاد
دید داستان: دین
فکر کردم خیالاتی شدم. دوباره با حیرت به دهن کستیل خیره شدم. یعنی واقعاً صدام کرده بود؟
چند لحظه بعد، پلکاش تکون خوردن و انگشتاش دور دستم سفت شدند. صداش کردم:(( کستیل؟))
چشماشو باز کرد و برای چند دقیقه ی طولانی بهم خیره شد. تازه اون موقع فهمیدم رنگ چشماش چقدر قشنگن.
لبخندی زدم و گفتم:(( بیداری؟ میتونی منو ببینی؟))
سرشو تکون داد و خواست بشینه رو تخت. دستمو انداختم دورش و نشوندمش رو تخت. آهی کشید و گفت:(( ممنونم دین.))
_(( حالت بهتره؟))
+(( به گمونم این طوره. دین؟))
_(( بله؟))
+(( من چند وقته بیهوشم؟))
دستشو آروم فشار دادم و گفتم:(( زیاد نیست، یه روز.))
با تعجب پرسید:(( یه روز کامل؟))
_(( درسته.))
سرشو تکون داد و چند ثانیه سکوت کرد. بعد پرسید:(( خودت چطوری؟))
لبخند زدم:(( من خوبم کس.))
_(( خوشحالم اینو میشنوم.))
+(( کس؟))
_(( بله؟))
+((چه بلایی سر اون شیطان اومد؟))
کستیل آهی کشید. دستشو برد لای موهای مشکیش و گفت:(( خب اون ، اون الان درون تو زندانی شده.))
ترس تمام وجودمو برداشت. پرسیدم:(( نکنه دوباره؟))
کستیل لبخند زد:(( نه نه، دیگه نمیاد بیرون. دیگه نمیتونه که بیاد بیرون. دین، مطمئنی که خوبی؟ ))
_(( البته که خوبم. چرا نباشم؟))
لبخند زد. سرمو کشید طرف خودش و چند لحظه مستقیم تو چشمام خیره شد. این نگاه، این لمس ها ، اینا همون چیزایی بودن که یه زمانی ازشون نفرت داشتم ، اما الان با تمام وجود بهشون نیازمند بودم.
دستشو کشید رو گونم و گفت:(( چقدر دلم برات تنگ شده بود برده ی جذاب و دوست داشتنی من!))
و بدون معطلی، لباشو رو لبام چسبوند. لباش در عین شیرینی به تلخی میزدن. نمیدونم ، شایدم هیجان یاعث شده بود نتونم مزه ها رو تشخیص بدم.
آروم دستمو فرستادم لای موهای مشکیش. خواب نمیدیدم ، خود خودش بود،همون کستیل مغرور و جذاب ،رئیس بی رحم که الان تازه تازه متوجه میشدم قلبی پاک و مهربون داره.
آروم زبونمو کشیدم رو لبش. تپش قلبامون تو هم مخلوط شده بود. اصلا نمیدونستم این پووم_تاک بلند وممتد از قلب منه ، یا قلب کستیل. شاید هم از قلب هر جفتمون بود.
رایان...
این اسم یکدفعه تو سرم زنگ خورد. چطور باید به کستیل میگفتم؟
دستامو گذاشتم رو سینه ی کستیل و آروم هلش دادم عقب. لباشو جدا کرد اما بدون اینکه سرش رو عقب بکشه پرسید:(( دین، چیشده؟))
جواب ندادم. داشتم تو ذهنم دنبال جمله های مناسب میگشتم.
کستیل دستشو انداخت دور گردنم. آروم پشت گردنمو نوازش کرد و دوباره پرسید:(( دین، چیشده؟ بهم بگو.))
بغض کردم. یقه ی بارونی زردشو لای مشتم فشار دادم و به زور گفتم:(( کس... ر...را...رایان...))
_(( خب؟))
بغضم ترکید. سرمو چسبوندم روسینش و با گریه گفتم:(( رایان مرده! برادرت مرده کستیل!))
دست کستیل لای موهام خشکید. راحت فهمیدم قلبش برای چند لحظه از تپش وایساد.
آروم پرسید:(( ت...تو الان...چی... گفتی؟))
هق هق نمیذاشت حرف بزنم. سرمو از رو سینش بلند کرد و گفت:(( پرسیدم الان چی گفتی؟))
_(( رایان...مرده...))
صورتمو ول کرد. چهرش ده سال پیرتر شد.
دستاشو گذاشت رو صورتش و با صدای شکسته ای گفت:(( چطور.... چطور ممکنه...))
قلبم از دیدن اون صحنه به درد اومد. چقدر درد میکشید.
سرشو تکیه داد به تاج تخت و دستاشو از رو صورتش برداشت. صورتش خیس خیس بود.
با بغض گفت:(( چرا یه روز... فقط یه روز خوش تو زندگی من نیست؟))
و پلکاشو با درد رو هم فشار داد. همه ی وجودم آتیش گرفت.
دستشو تو دستام گرفتم. سرد سرد بود.
چند دقیقه، که بنظر من اندازه ی چند قرن بود ، بینمون به سکوت گذشت. آخر سر ، کستیل سکوتو شکست:(( الان کجاست؟))
_(( سم و گابریل و بقیه بدنشو گذاشتن تو تابوت ، تو اتاقی که تو زیر زمینه.))
سرشو تکون داد و گفت:(( بیا بریم ، میخوام باهاش خداحافظی کنم.))
و با هم رفتیم پایین.
برج بطرز غمناکی ساکت بود. برجی که همیشه پر از سر و صدای سربازا ، یا صدای شاداب و خندون رایان بود حالا مثل قبر ساکت شده بود.
به هر جای برج نگاه میکردم میتونستم چهره ی بشاش رایان رو ببینم و بشنوم که داره بلند بلند آواز میخونه ، یا سر آوردن دوست دختراش تو برج با گابریل جر و بحث راه انداخته.
چقدر جاش خالی بود...
برگشتم طرف کستیل. چهرش غم سنگینی رو تو خودش پنهان کرده بود. دستشو گرفتم و آروم فشار دادم. نمیخواستم تنهایی اینهمه دردو تحمل کنه.
وقتی رسیدیم به زیر زمین ، سم ، گابریل و بیشتر فرشته هایی که مقام بالایی داشتن اونجا بودن.
همه با دیدن من و کستیل برگشتند سمت در ، اما هیچ کس حرفی نزد.
کستیل دستمو ول کرد و رفت سمت تابوت سیاهی که درست وسط اتاق بود. تابوت پر از گلهای رز سفید بود و رایان ، با چهره ای خرسند و آروم ، اونجا دراز کشیده بود.
کستیل جلوی تابوت زانو زد. دستی رو صورت برادرش کشید .سرشو رو لبه ی تابوت گذاشت و بی صدا گریه کرد. تمام ب
447 views19:07