Get Mystery Box with random crypto!

Unsteady

Logo of telegram channel unsteady_ff — Unsteady U
Logo of telegram channel unsteady_ff — Unsteady
Channel address: @unsteady_ff
Categories: Uncategorized
Language: English
Subscribers: 44
Description from channel

Cause I'm living unsteady....
چی میشه اگه چهره ی تاریک منو ببینی؟...
ارتباط با نویسنده: @hannigram_4_life
زیر مجموعه چنل: @destiel4ever
چنل دوم فن فیک: @never_go_away

Ratings & Reviews

4.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


The latest Messages

2018-08-09 13:47:43 لینک ناشناس:

https://telegram.me/dar2delbot?start=send_2N3eeQR


آیدی چنل دوم دستیلی:

@never_go_away

آیدی نویسنده:

@just_yoite2
524 views10:47
Open / Comment
2018-08-09 13:47:27 سلام به همه ی دوستا و عزیزای خودم

بالاخره این داستان با همه ی کمی و کاستی و خوبی و بدی هاش تموم شد
بابت سفر فوق العاده ای که کنار شما و همراهتون بودم ، بی نهایت خوشحالم

ممنونم بابت توجهتون ، ممنونم بابت حمایتتون و ممنونم بابت زمانی که واسه خوندن این داستان واقعا بی ثبات! گذاشتید

مرسی که هیچ وقت از من دلسرد نشدین و حمایتم کردین میدونم ادمین خوبی نبودم و مدام با تاخیر آپ میکردم و پارتام همیشه کوتاه بود، اما شما به بزرگی خودتون ببخشید


خیلی دوستون دارم و براتون بهترینا رو از خدا میخوام


این داستان تموم شد ، اما من همچنان با یه داستان خوب و جذاب دیگه کنارتون هستم امیدوارم تو داستان دوم ، یعنی Never go away هم بتونم از همراهیتون بهره مند شم

راه همچنان ادامه داره ، پس:

Keep going and never stop

Love you, Mahya
1.5K views10:47
Open / Comment
2018-08-09 13:44:16 واقعین؟))

جنسن با تعجب پرسید:(( واقعی؟))


میشا خندید و گفت:(( کی میدونه؟))


درست همون لحظه، مرد جوانی که سر تا پا مشکی پوشیده بود ، با عصایی که تو دستش بود ، راهشو بین جمعیت باز کردو گفت:((لطفاً لطفاً برین کنار ! من یه کار فوری دارم!))

جنسن با تعجب به اون مرد خیره شد. بی اختیار یاد شخصیت رایان تو رمانش افتاد. اون مرد درست مثل رایان لباس پوشیده بود ، حرکات و حرف زدنش هم شبیه همون بود.


مرد چک سفیدی رو از تو جیبش در آورد و اونو رو میز گذاشت. چشمکی رو به جنسن و میشا زد و گفت:(( من اومدم تا اولین نسخه ی این رمانو بخرم!!! لطفا چک رو بنویسید به اسم آقای هیچ کس!))







And they lived happily ever after.... :)




THE END...
1.2K views10:44
Open / Comment
2018-08-09 13:44:16 The Final Chapter

قسمت آخر


دید داستان: دانای کل





رایان خمیازه ای کشید. اومد بیرون و گفت:((خب ، گمونم الان باید بگم سوووووووورپررررررااااایززززززر!))


دین و سم حیرت‌زده به رایان ، که سالم و سرحال داشت می خندید خیره شدند. حالا اون کاملا شبیه نیمو شده بود. سفیدی بیمار گونه ی پوستش ، سرخی بیش از حد لباش و حلقه های سیاه و ترسناک زیر چشماش همگی از بین رفته بودن.چشمای قرمزش هم الان مثل آسمون ، آبی شده بودند.


کستیل لبخند زد و گفت:(( خوشحالم برگشتی برادر.))

رایان خندید. بغلش کرد و گفت:(( ما هر دومون بخشیده شدیم کس ، حالا هر دومون آزادیم.))

دین رفت طرفشون و با تعجب پرسید:(( چطور؟!!.... چطور ممکنه؟))


رایان خندید:(( دلت برام تنگ شده بود نه؟ میدونم میدونم!! اینقدر دوست داشتنی هستم که همگی بدون من دق کردین!))


سم حیرت زده پرسید:(( چطور ممکنه رایان؟ تو.... تو درست جلو چشمای من مردی!))


رایان دستشو زد به کمرش و گفت:(( سمیییی! باورم نمیشه داری همچین حرفی رو میزنی! البته که نمردم! خب ، شاید یه کم فیلم بازی کردم و خودمو به مردن زدم و یه روز تمام تو اون تابوت کوفتی خوابیدم!، اما فراموش نکن ، من یه فرشته ام. فرشته ها نمی‌میرن.))


بعد ، همونطور که متعجب اطرافو نگاه میکرد پرسید:(( پس نیمو کجاست؟))


کستیل برگشت عقب و گفت:(( تا الان پیشم بود.))


رایان بلند بلند خندید:(( حتما قهر کرده! الهی الهی! باید برم پیداش کنم. ))

و بعد ، برگشت سمت دین و پرسید:(( دین، تو حالت خوبه؟ خیلی اذیت شدی ، مگه نه؟))


دین لبخند زد.دستشو دور کمر کستیل حلقه کرد و گفت:(( سخت بود ، ولی خوشحالم که برگشتم.))


کستیل سرش رو بلند کرد و به دین خیره شد. با همه ی وجود عاشقش بود.


رایان سری تکون داد و گفت:(( میفهمم میفهمم. خیله خب! این بساط مرگ و میرو جمع کنین! منم میرم دنبال نیمو!))


و در حالیکه سوت میزد دور شد.


دین برگشت سمت کستیل و پرسید:(( تو خبر داشتی؟))

کستیل شونه انداخت بالا:(( البته!))

دین عصبی گفت:(( پس چرا نگفتی زندس هان؟ تو که داشتی خودتو میکشتی!!!!!))


کستیل با لذت به حرص خوردنای دین خیره شد و گفت:(( دین دین دین! این خواسته ی خود رایان بود.راستش قبل از همه ی این اتفاقا، چون قرار بود اون دو تا شیطان رو بکشه ، از ما خواست جوری وانمود کنیم که اون مرده.))

سم فوراً گفت:(( ولی بدنش که پاره پاره شده بود ، پس چطور....))


کستیل لبخند زد:(( این یکی دیگه از قدرتای آقای هیچ کسه.))


اما اونطرف داستان....




رایان بلند صدا زد:(( نیمووووو! نیییییی مووووووو! نیم نیم! کجااااایییی؟))

جوابی نیومد. رایان آهی کشید و گفت:(( آخه تو از کی اینقدر لوس شدی نیمو؟))

همون لحظه، دو تا دست جلوی چشمای رایان رو پوشوند. رایان با تعجب دستا رو گرفت و پرسید:(( تو... دیگه کی هستی؟))

نیمو آروم گردنشو بوسید و پرسید:(( میخوای بگی نشناختی؟))

رایان لبخند زد و برگشت طرف نیمو. اما با دیدن نیمو شگفت زده شد.

چشمای نیمو برگشته بود!

با حیرت پرسید:(( چشمات... کی خوب شدن؟))

نیمو خندید . دستاشو انداخت دور گردن رایان و گفت:(( اینا یه هدیه از طرف کستیله. اون خوبشون کرد.))

رایان لبخند زد.دستشو کشید رو صورت نیمو و آروم گفت:(( نیمو... من برگشتم.))

_(( خوش اومدی همزاد شیطانی من.))


و لبای رایانو با حرارت بوسید....









دین کنار کستیل رو چمنا نشست. پرسید:(( تنهایی داری چیکار میکنی؟))
کستیل با دیدن دین لبخند زد:(( دارم خلاصه ی همه ی اتفاقایی رو که برامون افتاد رو مینویسم.))

_(( به نوشتن علاقه داری؟))

+(( آره ، هر از گاهی یه چیزایی می‌نویسم.))

دین به نوشته های کستیل خیره شد و پرسید:(( میخوای رمانش کنی؟))

_(( اوهوم.))

+(( اسمشو چی میذاری؟))

_(( بی ثبات.))

دین لبخند زد:(( اسم خوبیه ، بهش میاد!))

و بعد ، صورت کستیل رو برگردوند طرف خودش:(( خوشحالم همه چی به خوبی و خوشی تموم شد.))

کستیل لبخند زد:(( منم همینطور دین ، منم همینطور.))


دین با نهایت عشق تو قلبش پیشونی کستیل رو بوسید. حالا میدونست اونو بیشتر از هر کسی تو دنیا دوست داره....



















همایش برترین رمان سال، نیویورک ، سال 2016



ساعت سه بعد از ظهر



جنسن رو به میشا پرسید:(( ببینم اولین نسخه ی کتابو آوردی؟))

میشا به کنار دستش اشاره کرد و گفت:(( آره ،پیشمه.))


همون لحظه، صدای پر انرژی مجری تو سالن پیچید:(( همه ی حضار خوش اومدین ، ما امروز اینجا جمع شدیم تا از بهترین رمان سال ، یعنی بی ثبات ، نوشته ی آقایان جنسن اکلس و میشا کالینز تقدیر کنیم. نویسنده های رمان الان تو سالن اصلی منتظر شمان.این برنامه فقط تا ساعت پنج بعد از ظهر ادامه داره، پس سعی کنین همه ی امضاهاتونو تا اون موقع بگیرین!))


طرفدارا همگی دور میز جنسن و میشا جمع شدن. یکیشون همونطور که از جنسن امضا میگرفت پرسید:(( درسته که میگن شخصیتای این داستان
999 views10:44
Open / Comment
2018-08-05 19:35:08 راستی این پارتو نصف کردم تا بقیشم تو قسمت آخر که فرداس ادامه بدم ، لذت ببرید
576 views16:35
Open / Comment
2018-08-05 19:34:35 Chapter 71

قسمت هفتاد و یک

دید داستان: دین

کستیل دستاشو دور بدنم حلقه کرد.سرشو گذاشت رو سینم و با درد گفت:(( چقدر دوری ازت برام سخت بود.... دین من سالهای زیادی شکنجه شدم ، تو بدبختی و تنهایی زندگی کردم ، اما.... اما قسم میخورم هیچ کدومشون سخت تر از اون بیست و هشت سالی نبود که بدون تو زندگی کردم...))

بیست ‌ هشت سال بدون من؟

سرشو تو دستام گرفتم. آروم موهاشو فرستادم عقب و پرسیدم:(( بیست و هشت سال بدون من؟))

کستیل آهی کشید و رفت سمت تخت. نشست روش و به بغل دستش اشاره کرد. رفتم نشستم کنارش. سرشو گذاشت رو شونم و گفت:(( خاندان پدری تو ، بخاطر معامله با شیطان نفرین شدن. فرزندایی که اونجا بدنیا میومدن، همگی یه شیطان درون بدنشون داشتن. ما فرشته ها مجبور به کشتن اونا بودیم. من باید تو و سم رو میکشتم . اما من نتونستم دین.... اولین بار که دیدمت....))

خندید. دستشو کشید رو صورتش و گفت:(( عشق در اولین نگاه! باورت میشه؟))

سرمو تکیه دادم به سرش :(( چرا نباید باورم شه؟))

لبخند زد و ادامه داد:(( خیلی اتفاقا افتاد....قرار بود از تو و سم محافظت کنم ولی نشد.... سمو از دست دادیم... بعد از اینکه لوسیفر سمو گرفت، من خاطره ی اون پسرو از ذهن هر سه ی شما پاک کردم. و از تو دور شدم))

پرسیدم:(( رایان از کجا وارد داستان شد؟))

سری تکون داد و گفت:(( رایان... خب ، اون تصمیم پر خطری گرفت. اون با شیطانی که جد شماها باهاش معامله کرده بود،معامله کرد. بدنش رو به اون بخشید و قدرتشو گرفت تا بتونه لوسیفر رو هم اسیر کنه. حمل یه شیطان واسه یه فرشته بی نهایت سخت و دردناکه. رایان قبل از سقوط ، درست شکل نیمو بود ، اما وقتی شیطان رو وارد بدن خودش کرد ، اینجوری شد. قیافش تغییر کرد و خونخوار شد.... رایان تنها کسی بود که بعد از نافرمانی من ، کنارم موند. همیشه ، همیشه باهام موند. وقتی همه روشونو ازم برگردوندن ، رایان پیشم موند...))

آروم شونشو فشار دادم. با اینکه تازه سمو پیدا کرده بودم ، ولی فکر از دست دادن برادرم دیوونم میکرد. چه برسه به کستیل که اینهمه وقت با برادرش بود...

سر کستیل رو آروم از رو شونم بلند کردم. به چشمای آبیش خیره شدم ، چقدر زیبا بود. پیشونیمو چسبوندم رو پیشونیش و گفتم:(( باهام چیکار کردی کس؟ چطور منی رو که اون اول اینقدر ازت متنفر بودم اینجوری عاشق خودت کردی؟))

دستاشو دور گردنم حلقه کرد :(( عشق خودش همه چیو درست میکنه دین ، همه چیو.))

لبامو گذاشتم رو لباش ‌و با عشق میکشون زدم. حق با کستیل بود... عشق همه چیو درست میکنه....



فردا روز خاکسپاری رایان بود. رنگ صورت نیمو مثل گچ سفید شده بود. کستیل نیمو رو تا جلوی تابوت رایان برد. با اینکه همه ساکت بودند ، اما هیچ اثری از غم تو قیافه ی فرشته ها دیده نمیشد.

سم آروم پرسید:(( بنظرت یه کم عجیب نیست؟ خیلی بی احساس بنظر میرسن.))

_(( موافقم، یه چیزی اینجا اشتباهه.))

کستیل نزدیک نیمو وایساد. آروم چیزی رو زیر گوشش زمزمه کرد و دستاشو رو چشمای نیمو گذاشت.بعد ، هر دو رفتن عقب.

کستیل با صدای رسا و بلند رو به تابوت گفت:(( ببینم ، تا کی قصد داری اونجا بخوابی رایان؟))

همون لحظه،جلوی چشمای حیرت زده ی ما، تابوت باز شد.رایان در حالی که خمیازه می‌کشید اومد بیرون و گفت:(( خب ، گمونم الان باید بگم :
سوووووووورپررررررااااایززززززر!))











در ارتباط باشیم:

@just_yoite
560 views16:34
Open / Comment
2018-08-03 19:20:08 چقدر تاخیر!

آپدیت بعدی فرداست عشقا
474 views16:20
Open / Comment
2018-07-30 22:07:47 دنش میلرزید.

رفتم کنار سم. صورت سم هم پر از غم بود. پرسید:(( کستیل کی به هوش اومد؟))

_(( یه نیم ساعت پیش.))

سرشو تکون داد و همگی در سکوت، به خداحافظی تلخ کستیل با برادرش خیره شدیم...

حدود یک ساعت بعد، کستیل سرشو از رو تابوت بلند کرد و گفت:(( با نهایت احترام دفنش کنید. فهمیدید؟))

_(( بله قربان!))

کستیل سری تکون داد و رفت بالا. همراهش رفتم. میدونستم که الان به کمک احتیاج داره.


به محض ورود به اتاق ، یه پاکت سیگار برداشت و رفت جلوی پنجره. سیگاری رو روشن کرد و پک عمیقی بهش زد. کاش میتونستم آرومش کنم.

بعد از چند دقیقه پرسید:(( نیمو خبر داره؟))

_((بله.))

+(( برای اون از همه سخت تره.))

و سیگار دوم رو بلافاصله بعد از اولی روشن کرد.

به بیرون از پنجره خیره شد و گفت:(( رایان تنها کسی بود که وقتی همه منو از خودشون روندت ، کنار من موند...))

سیگار سوم...

_((اون منو از خودش نروند ، تا تاریک ترین قسمت باهام سقوط کرد... ))

سیگار چهارم...

_(( بخاطر من شکنجه شد... بخاطر من عذاب کشید... بخاطر من تا خود جهنم رفت....))

سیگار پنجم....

از جام بلند شدم و رفتم کنارش. سیگارو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:(( بسه خودتو میکشی.))

سرشو گذاشت رو سینم و با درد گفت:(( دین... کمرم شکست دین... فکر نمی‌کردم اینقدر برام سخت باشه... فکر نمی‌کردم درد برادر اینقدر سخت باشه...))

بغلش کردم و گذاشتم هر چقدر میخواد تو بغلم گریه کنه. اون الان فقط به همین نیاز داشت.

نمیدونم چقدر تو همون حال موندیم. اما وقتی آروم شد ، سرشو گرفتم تو دستام و گفتم:(( کس... میدونم برات سخته، اما تو منو داری، تو هنوز منو داری... من تا آخرش کنارتم...))

_(( قول میدی؟ قول میدی دین؟))

پیشونیشو بوسیدم:(( قول نه....قسم میخورم....))
















در ارتباط باشیم:

@just_yoite
521 views19:07
Open / Comment
2018-07-30 22:07:47 Chapter 70

قسمت هفتاد


دید داستان: دین


فکر کردم خیالاتی شدم. دوباره با حیرت به دهن کستیل خیره شدم. یعنی واقعاً صدام کرده بود؟

چند لحظه بعد، پلکاش تکون خوردن و انگشتاش دور دستم سفت شدند. صداش کردم:(( کستیل؟))

چشماشو باز کرد و برای چند دقیقه ی طولانی بهم خیره شد. تازه اون موقع فهمیدم رنگ چشماش چقدر قشنگن.

لبخندی زدم و گفتم:(( بیداری؟ میتونی منو ببینی؟))

سرشو تکون داد و خواست بشینه رو تخت. دستمو انداختم دورش و نشوندمش رو تخت. آهی کشید و گفت:(( ممنونم دین.))

_(( حالت بهتره؟))

+(( به گمونم این طوره. دین؟))

_(( بله؟))

+(( من چند وقته بیهوشم؟))


دستشو آروم فشار دادم و گفتم:(( زیاد نیست، یه روز.))

با تعجب پرسید:(( یه روز کامل؟))

_(( درسته.))


سرشو تکون داد و چند ثانیه سکوت کرد. بعد پرسید:(( خودت چطوری؟))

لبخند زدم:(( من خوبم کس.))

_(( خوشحالم اینو میشنوم.))

+(( کس؟))

_(( بله؟))

+((چه بلایی سر اون شیطان اومد؟))


کستیل آهی کشید. دستشو برد لای موهای مشکیش و گفت:(( خب اون ، اون الان درون تو زندانی شده.))

ترس تمام وجودمو برداشت. پرسیدم:(( نکنه دوباره؟))

کستیل لبخند زد:(( نه نه، دیگه نمیاد بیرون. دیگه نمیتونه که بیاد بیرون. دین، مطمئنی که خوبی؟ ))

_(( البته که خوبم. چرا نباشم؟))

لبخند زد. سرمو کشید طرف خودش و چند لحظه مستقیم تو چشمام خیره شد. این نگاه، این لمس ها ، اینا همون چیزایی بودن که یه زمانی ازشون نفرت داشتم ، اما الان با تمام وجود بهشون نیازمند بودم.

دستشو کشید رو گونم و گفت:(( چقدر دلم برات تنگ شده بود برده ی جذاب و دوست داشتنی من!))

و بدون معطلی، لباشو رو لبام چسبوند. لباش در عین شیرینی به تلخی میزدن. نمیدونم ، شایدم هیجان یاعث شده بود نتونم مزه ها رو تشخیص بدم.
آروم دستمو فرستادم لای موهای مشکیش. خواب نمیدیدم ، خود خودش بود،همون کستیل مغرور و جذاب ،رئیس بی رحم که الان تازه تازه متوجه میشدم قلبی پاک و مهربون داره.

آروم زبونمو کشیدم رو لبش. تپش قلبامون تو هم مخلوط شده بود. اصلا نمیدونستم این پووم_تاک بلند وممتد از قلب منه ، یا قلب کستیل. شاید هم از قلب هر جفتمون بود.

رایان...

این اسم یکدفعه تو سرم زنگ خورد. چطور باید به کستیل میگفتم؟

دستامو گذاشتم رو سینه ی کستیل و آروم هلش دادم عقب. لباشو جدا کرد اما بدون اینکه سرش رو عقب بکشه پرسید:(( دین، چیشده؟))

جواب ندادم. داشتم تو ذهنم دنبال جمله های مناسب میگشتم.

کستیل دستشو انداخت دور گردنم. آروم پشت گردنمو نوازش کرد و دوباره پرسید:(( دین، چیشده؟ بهم بگو.))

بغض کردم. یقه ی بارونی زردشو لای مشتم فشار دادم و به زور گفتم:(( کس... ر...را...رایان...))

_(( خب؟))

بغضم ترکید. سرمو چسبوندم روسینش و با گریه گفتم:(( رایان مرده! برادرت مرده کستیل!))

دست کستیل لای موهام خشکید. راحت فهمیدم قلبش برای چند لحظه از تپش وایساد.

آروم پرسید:(( ت...تو الان...چی... گفتی؟))

هق هق نمیذاشت حرف بزنم. سرمو از رو سینش بلند کرد و گفت:(( پرسیدم الان چی گفتی؟))

_(( رایان...مرده...))

صورتمو ول کرد. چهرش ده سال پیرتر شد.

دستاشو گذاشت رو صورتش و با صدای شکسته ای گفت:(( چطور.... چطور ممکنه...))

قلبم از دیدن اون صحنه به درد اومد. چقدر درد میکشید.

سرشو تکیه داد به تاج تخت و دستاشو از رو صورتش برداشت. صورتش خیس خیس بود.

با بغض گفت:(( چرا یه روز... فقط یه روز خوش تو زندگی من نیست؟))

و پلکاشو با درد رو هم فشار داد. همه ی وجودم آتیش گرفت.

دستشو تو دستام گرفتم. سرد سرد بود.

چند دقیقه، که بنظر من اندازه ی چند قرن بود ، بینمون به سکوت گذشت. آخر سر ، کستیل سکوتو شکست:(( الان کجاست؟))

_(( سم و گابریل و بقیه بدنشو گذاشتن تو تابوت ، تو اتاقی که تو زیر زمینه.))

سرشو تکون داد و گفت:(( بیا بریم ، میخوام باهاش خداحافظی کنم.))

و با هم رفتیم پایین.

برج بطرز غمناکی ساکت بود. برجی که همیشه پر از سر و صدای سربازا ، یا صدای شاداب و خندون رایان بود حالا مثل قبر ساکت شده بود.

به هر جای برج نگاه میکردم میتونستم چهره ی بشاش رایان رو ببینم و بشنوم که داره بلند بلند آواز میخونه ، یا سر آوردن دوست دختراش تو برج با گابریل جر و بحث راه انداخته.

چقدر جاش خالی بود...

برگشتم طرف کستیل. چهرش غم سنگینی رو تو خودش پنهان کرده بود. دستشو گرفتم و آروم فشار دادم. نمیخواستم تنهایی اینهمه دردو تحمل کنه.

وقتی رسیدیم به زیر زمین ، سم ، گابریل و بیشتر فرشته هایی که مقام بالایی داشتن اونجا بودن.
همه با دیدن من و کستیل برگشتند سمت در ، اما هیچ کس حرفی نزد.

کستیل دستمو ول کرد و رفت سمت تابوت سیاهی که درست وسط اتاق بود. تابوت پر از گلهای رز سفید بود و رایان ، با چهره ای خرسند و آروم ، اونجا دراز کشیده بود.

کستیل جلوی تابوت زانو زد. دستی رو صورت برادرش کشید .سرشو رو لبه ی تابوت گذاشت و بی صدا گریه کرد. تمام ب
447 views19:07
Open / Comment
2018-07-27 19:15:12 Chapter 69:


قسمت شصت و نهم


دید داستان: دین


با حیرت به صحنه ی رو به روم خیره شدم. همه ی بدنم یخ کرد.

رایان با بدن پاره پاره و خونی رو تخت افتاده بود. ضجه های نیمو رو بدنش تو سرم پخش میشدند و پژواک بلندشون تو همه ی وجودم منعکس میشد.

رایان مرده بود؟

سم و گابریل رو پس زدم و تلو تلو خوران رفتم جلوی تخت. دو زانو افتادم جلوی تخت و به رایان ، که حالا دیگه نفس نمی‌کشید خیره شدم.

دستشو گرفتم و صداش کردم:(( رایان؟ رایان صدامو میشنوی؟))

هیچ جوابی نیومد.

بغض بی اختیار گلومو فشرد .... حالا میفهمیدم چه قیافه ی دوست داشتنی ای داشت...

یاد اولین باری افتادم که دیدمش... صدای پر انرژیش که بهم گفت:(( صبح بخیر سان شاین! وقتشه بلندشی و بدرخشی!))

حالا اون دیگه نبود....


نگاهمو از رو بدن بی جونش گرفتم و رفتم کنار نیمو. دستامو گذاشتم دو طرف شونه هاش و گفتم:(( نیمو... نیمو دیگه کافیه.))

نیمو دستامو پس زد و جیغ کشید:(( ندیدمش! ندیدمش و رفت! چشمای لعنتیم نتونستن ببیننش! سر جیگرم داره میسوزه دین... تو چی میفهمی... تو چی میفهمی...))

و خودشو پرت کرد رو بدن رایان. با ضجه گفت:(( لعنتی... مگه نگفتی.... مگه نگفتی تا آخرش باهامی.... کجا رفتی؟ تو حق نداری اینجوری ولم کنی رایان حق نداری حق نداری حق نداری...))

گابریل اومد کنار نیمو و گفت:(( با گریه بر نمیگرده نیمو... با گریه برنمی‌گرده تمومش کن.))

نیمو سرشو رو سینه ی رایان چسبوند:(( قلبم داره میسوزه... گابریل قلبم داره میسوزه... رایان همه چیزم بود... حالا....حالا یتیم شدم... بی کس شدم... بدون رایان....بدون رایان چطور زندگی کنم...))

_(( خودتو از بین میبری...))

+((میخوام بمیرم...میخوام بمیرم.))

گابریل سری تکون داد و دستشو رو پیشونی نیمو گذاشت. نیمو بیهوش رو یدن رایان افتاد.

گابریل آهی کشید و گفت:(( الان میگم یه تابوت بیارن ، باید بدنشو با احترام تمام دفن کنیم. تا اون موقع حواستون به نیمو باشه. وقتی کستیل به هوش بیاد ، مراسمو شروع میکنیم...سم؟))


سم دستی رو صورتش کشید :(( بله؟))

_(( میشه کمکم کنی؟))

+(( حتماً. فقط میتونم چند لحظه کنار دین و رایان باشم؟))

گابریل همون‌طور که از اتاق میرفت بیرون گفت:(( البته.))

و درو بست.

سم اومد کنارم و سرشو گذاشت رو شونم. با بغض گفتم:(( فکر کردم همه چی داشت درست میشد...))

سم هم صداش بغض دار بود:(( دین... من مرگ رایانو دیدم... جلو چشمای من.. مرد... وقتی با نیمو اومدیم تا... تا تو و کستیل رو نجات بدیم... شیاطین از پشت به نیمو حمله کردن... رایان یکدفعه اونجا ظاهر شد و همه ی خنجرا به بدن اون خورد... دین... نیمو... منو...نمی بخشه...))

دستمو انداختم دور شونش و گفتم:(( تقصیر تو نیست سمی... تقصیر تو نیست...))

و بغضم ترکید...هر دو تا جایی که ه‍وا تاریک شه ، تو بغل هم گریه کردیم...


شب بود. سم و گابریل همراه بقیه ی فرشته ها مشغول رسیدگی به تابوت رایان بودن. نیمو هم از فرط خستگی خوابش برده بود.

رفتم تو اتاق کستیل. همچنان بیهوش بود. نشستم لبه ی تختش . دستشو گرفتم و با بغض گفتم:(( کستیل... چطور بهت بگم... چطور وقتی بیدار شدی خبر مرگ برادرتو بهت بدم....))


دستشو بوسیدم و دوباره بغضم ترکید.


_(( د...دین...))








در ارتباط باشیم:

@just_yoite
410 views16:15
Open / Comment