Get Mystery Box with random crypto!

Unsteady

Logo of telegram channel unsteady_ff — Unsteady U
Logo of telegram channel unsteady_ff — Unsteady
Channel address: @unsteady_ff
Categories: Uncategorized
Language: English
Subscribers: 44
Description from channel

Cause I'm living unsteady....
چی میشه اگه چهره ی تاریک منو ببینی؟...
ارتباط با نویسنده: @hannigram_4_life
زیر مجموعه چنل: @destiel4ever
چنل دوم فن فیک: @never_go_away

Ratings & Reviews

4.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


The latest Messages 2

2018-07-25 23:11:45 Chapter 68

قسمت شصت ‌و هشتم


دید داستان: دانای کل


بدن رایان سوراخ سوراخ شده بود.

نیمو با وحشت دستشو رو بدن رایان حرکت داد... باورش نمیشد... دستش داشت سوراخ های عمیق و وحشتناکی رو لمس میکرد...

آروم گفت:(( ر...رایان...بدنت...))

رایان دست نیمو رو گرفت و گفت:(( آروم..باش...خوبم...خوبم...))

نیمو سرشو تند تند تکون داد ‌ با گریه گفت:(( خوبی؟ خوبی؟ چرا داری دروغ تحویلم میدی؟ درسته که کورم ولی میتونم.. میتونم زخمای بدنتو حس کنم...))

رایان خندید. آروم گفت:(( متا...سفم... ام...ما... باید...خو...خودت....بقی...یه...راهو...ادامه..بد.. بدی...نیمو...))

نیمو سرشو روی سینه ی پاره پاره ی رایان گذاشت و با گریه گفت:(( چطور تونستی لعنتی... چطور تونستی ولم کنی... مگه نگفتی عاشقمی؟.... مگه نگفتی تا آخرش باه‍امی؟ ....این بود همه ی اون قول و قرارات؟...))

_(( ن...نیمو... یه...یه کاری...هست...برام...ان...انجام... میدی؟))

+(( چی؟))

رایان به سختی صورت نیمو رو تو دستاش گرفت و گفت:(( لبامو...ببوس...))

_(( چی؟))

+(( لط... لطفاً...لبا...لبامو...ببوس...منو...به...گذ...شته... برگردون...))

نیمو بغضشو خورد. لباشو رو لبای رایان گذاشت و با نهایت عشقی که تو قلبش داشت لبای رایانو بوسید.

دست سرد رایان از لای دست نیمو لیز خورد...




دین صورت کستیل رو نوازش کرد و رو به گابریل پرسید:(( گفتی کی خوب میشه؟))

گابریل آهی کشید و گفت:(( خیلی زود.اون فقط یه کم خستس ، باید بهش اجازه بدین استراحت کنه.))

دین با لبخند به کستیل خیره شد و گفت:(( حق داره... بعد همه ی این ماجراها حق داره خسته باشه.))

و آروم پیشونیشو بوسید.

گابریل دست سم رو گرفت و پرسید:(( سم؟ تو حالت خوبه؟))

سم سرشو تکون داد و گفت:(( خوبم گابریل ، ممنون.))

گابریل دستشو رو پیشونی سم گذاشت و گفت:(( یه لحظه صبر کن.))

و بعد از چند ثانیه ، دستشو کشید کنار. سم پرسید:(( چی بود؟))

_(( یه زخم جزئی رو پیشونیت. خوب شد.))

گونه های سم سرخ شدند:(( ممنونم.))

یکدفعه ، صدای فریاد نیمو تو کل ساختمون پیچید:(( رااااایاااااااااااان!))

هر سه بلند شدند. دین بی اختیار گفت:(( یا عیسی مسیح!))

و دویدند بالا. سم در اتاق نیمو رو باز کرد و گفت:(( نیمو چی شد...))

اما با وحشت به بدن پاره پاره و خونی رو تخت خیره موند.


رایان مرده بود....








در ارتباط باشیم:

@just_yoite
339 views20:11
Open / Comment
2018-07-21 15:46:45 گذاشت و آروم گفت:(( مت.. متاسفم.. اما...نمیتونم...))

_(( چرا؟ رایان چرا داری اینجوری حرف میزنی؟ داری نگرانم میکنی!))

+(( نیمو... چیزی... نیست...))

نیمو شوکه داد زد:(( صدات چرا اینجوریه؟ چت شده رایان؟))

و دستشو رو بدن رایان کشید.


بدن رایان سوراخ سوراخ بود...








در ارتباط باشیم:

@just_yoite
390 views12:46
Open / Comment
2018-07-21 15:46:45 Chapter 67

قسمت شصت و هفتم


دید داستان: دانای کل


سم داد زد:(( نیمو پشت سرت!))

نیمو بی اختیار برگشت ، اما اتفاقی نیفتاد. با تعجب رو به سم پرسید:(( چیزی پشت سرمه؟))

سم محکم دستشو رو دهنش کوبید تا صدای فریادشو ییرون نده. نیمو دوباره پرسید:(( سم؟))

سم با وحشت به رایان ، که پشت سر نیمو وایساده بود خیره شد. رایان لبخند تلخی زد. انگشتشو به نشانه سکوت رو بینیش گذاشت و با اشاره به سم فهموند که برن بالا.

سم در حالیکه صورتش خیس اشک شده بود ، دست نیمو رو گرفت و گفت:(( بیا بریم ، چیزی نیست.))

_(( پس چرا ناراحتی؟))

+(( بجنب نیمو ! من ناراحت نیستم!))


اما نیمو خوب میدونست سم چقدر ناراحته.

سم فوراً نیمو رو برد آخرین اتاق آخرین طبقه. نمیتونست صحنه ای رو که چند لحظه پیش پایین پله ها دیده بود فراموش کنه.

نیمو هیچ وقت اونو نمی‌بخشید...



وقتی وارد اتاق شدند، دین و کستیل هر دو بیهوش بودند. سم از نیمو پرسید:(( میتونی ببینی تو ذهنشون چخبره؟))

نیمو دستشو رو پیشونی کستیل گذاشت اما فوراً اونو عقب کشید و گفت:(( خدای من! داره میسوزه،هیچ راهی نیست که بتونم ذهنشو ببینم.))

_(( برای دینو امتحان کن.))

+(( کمکم کن دستمو بذارم رو پیشونیش.))

سم دست نیمو رو گرفت و رو پیشونی دین گذاشت. نیمو دستش رو فشار داد و اخم کرد. بعد از چند لحظه، دستشو کشید کنار و گفت:(( اونجا یه جنگه... نتونستم بفهمم چرا دارن میجنگن... ولی وضع کستیل بحرانیه. باید شیطانو از بدنش بکشیم بیرون. اما چطور؟))

سم فوراً جواب داد:(( دین باید اسم شیطانو صدا بزنه و اونو از بدنش بیرون کنه!))

_(( اما اسمش چیه؟))


سم دهنش رو باز کرد تا جواب بده اما چیزی به ذهنش نرسید.

نیمو گفت:(( دین حتماً نتونسته اسم شیطانو به یاد بیاره. سم... وقتی اون شیطان تو بدن تو بود اسم برادرشو نمی‌گفت؟))


سم چند لحظه فکر کرد... یکدفعه یادش افتاد...



~ فلش بک~

سم پوزخند زد و گفت:(( دین؟ عزیزم تو هنوز نمردی؟!!!!!! واقعا که پسر خودشی!))

دین خون دهنشو تف کرد بیرون و گفت:(( سم... چی... ازم... میخوای؟))

سم لبخند زد. رو به روی دین نشست و گفت:(( باورم نمیشه بعد از اینهمه وقت هنوز نمیدونی چی ازت میخوام! تو پوسته ی شیطانی دین. ببینم تا حالا انجیل خوندی؟))

_(( چرا میپرسی؟))

+(( خب اگه خونده باشی ، یه چیزایی در مورد ضد مسیح دیدی، و از شانس من، تو همون ضد مسیحی!))


~ پایان فلش بک~



سم یکدفعه داد زد:(( ضد مسیح! اسمش ضد مسیحه!))


و بعد رو به نیمو گفت:(( تو ذهن دین نفوذ کن و اینو بهش بگو! سریع! سریع!))


نیمو نفسشو بیرون داد و دستشو رو پیشونی دین گذاشت....





دید داستان: دین

با ناامیدی تمام ،در حالیکه بدن بی جون کستیل رو بغل کرده بودم ، نشسته بودم . چرا همه چی اینجوری شد؟


صدای شیطان پیچید:(( داری براش عزاداری می‌کنی؟ بیچاره!))

_(( منو بکش.))

+(( چی گفتی؟ خوب نشنیدم!))

داد زدم:(( مگه کری؟ گفتم منو بکش!))

شیطان پوزخند زد:(( حتماً!))

چشمامو بستم. کاملا آماده ی مرگ بودم.

همون لحظه، صدای نیمو رو شنیدم:(( دین! شیطانو بیرون کن!))

_(( لعنتی!))

+(( ضد مسیح! اسمش اینه! از بدنت بیرونش کن!))

ضد مسیح!
درسته!

کستیل رو بغل کردم و داد زدم:(( ضد مسیح! بهت دستور میدم گورتو از بدنم گم کنی بیرون!))


.
.
.
.
.
.
وقتی چشمامو باز کردم، سم و نیمو بالا سرم نشسته بودن.سم با دیدن من بلند گفت:(( دین! بیدار شدی؟))

و محکم بغلم کرد. بغلش کردم و سرمو گذاشتم رو شونش. چقدر به حضورش نیاز داشتم... چقدراز دیدنش خوشحال بودم...

از سم جدا شدم. لبخندی زدم و برگشتم سمت نیمو. چشماش بسته بود... من این بلا رو سرش آورده بودم...چقدر ازش شرمنده بودم...

نیمو لبخندی زد و گفت:(( نمیتونم بگم از دیدنت خوشحالم ، چون واقعا ندیدمت ، اما از اینکه برگشتی بهت افتخار میکنم.))

بغلش کردم و آروم گفتم:(( ممنونم نیمو... بابت همه چی...))

سم پرسید:(( کستیل چرا هنوز بیهوشه؟))

از جام بلند شدم و همون‌طور که کستیل رو بلند میکردم گفتم:(( کستیل به یه کم استراحت نیاز داره... بدجوری زخمی شده. زود باشید، راه خروج از این طرفه. باید سریع‌تر بریم.))


اینو گفتم و با هم از باریکه ی نور وسط اتاق رد شدیم. بالاخره ، داستان ما و شیاطین به پایان رسید...


د.د: دانای کل


نیمو با کمک سم به اتاقش رفت. بعد از نجات دین و کستیل، چیزی همچنان اونو آزار میداد . نمیدونست چیه ، اما مثل خوره به جونش افتاده بود.

نشست رو تخت و همون لحظه حضور کس دیگه ای رو هم روی تخت حس کرد.

شوکه پرسید:(( تو کی هستی؟))

صدای رایان اومد:(( منم...رایان... نترس...))

نیمو خندید. دستشو رو صورت رایان کشید و گفت:(( حس میکنم صورتت خیسه. حموم بودی؟))

_((ن... نه...))

+(( رایان ما انجامش دادیم... دین ، کس و سم حالا در امانن. بیا بریم ببینشون ، الان که وقت خواب نیست!))

رایان دست نیمو رو گرفت. اونو رو لباش
370 views12:46
Open / Comment
2018-07-18 08:02:02 Chapter 66

قسمت شصت و ششم

دید داستان: دانای کل


سم همون‌طور که دست نیمو رو گرفته بود رو به گابریل پرسیذ:(( خب الان چی؟ چطور باید بریم تو؟))

گابریل جواب داد:(( دو دسته میشیم. من و شما همراه چند تا از فرشته ها میریم تو. دسته ی دوم با شیاطین جلوی ساختمون می‌جنگن. بگیرید. اینا خنجر فرشته هان. هر موقع شیطانی اومد جلوتون کافیه با این بهس ضربه بزنید. نیمو ، تو احتیاجی به دیدن نداری. میتونی اونا رو دور خودت حس کنی.))

نیمو سری تکون داد و گفت:(( فهمیدم.))

_(( بجنبید. تا دیر نشده باید بریم سراغ اون دو تا. عجله کنید.))

گروه اول فرشته ها به ساختمون حمله کردند. همونطور که اونا مشغول زد و خورد با شیاطین بودند ، گابریل، سم و نیمو داخل ساختمون شدند.

تمام ساختمون تاریک بود.گابریل جلوی سم و نیمو رو گرفت و گفت:(( از اینجا به بعد باید مراقب باشید. سم ، میتونی جایی رو ببینی؟))

سم دست گابریل رو فشار داد و گفت:(( نه ، همه جا خیلی تاریکه.))

گابریل گلوله ی نور آبی رنگی درست کرد. اونو بالای سر سم فرستاد و گفت:(( برید بالا. این ازتون محافظت میکنه.))

_(( پس خودت چی؟))

+(( من از پشت سر هواتونو دارم. عجله کنید!))

سم دست نیمو رو گرفت و با هم از پله ها بالا رفتند. پشت سر اونا ، گابریل تحت محاصره ی شیاطین قرار گرفته بود.
سم همون‌طور که تند تند از پله ها بالا میرفت از نیمو پرسید:(( کجا احساسشون می‌کنی؟))

نیمو جواب داد:(( بالاتر... آخرین اتاق آخرین طبقه...))

سم داد زد:(( نیمو پشت سرت!))






دین سرشو چنگ زد. چرا نمیتونست اسم شیطانو به یاد بیاره؟

کستیل با بدن خونی و زخمی خودش رو دین انداخت و گفت:(( د...دین...))

دین با گریه سر کستیل رو بغل کرد و گفت:(( یادم نمیاد... کس منو ببخش... منو ببخش...))

شیطان قهقهه زد:(( معلومه که نباید یادت بیاد . تو از اولم وجود نداشتی که بخوای یادت بیاری! از اول من بودم ، من و همه ی برادرای من! امروز هم تو ، و هم کستیل رو اینجا دفن میکنم! خب دین ، اول با تو شروع کنم یا با کستیل ؟))

کستیل سرفه ی خونی ای کرد و گفت:(( بذار... دین... بره...))

_(( بذارم دین بره؟ اوه عزیزم کجا بره؟ مگه تو همون کسی نبودی که اونقدر اذیتش کرد؟ مگه تو همون کسی نبودی که دینو دزدید؟ مگه تو همون کسی نبودی که دینو شکنجه کرد؟ مگه تو همون کسی نبودی که بهش دروغ گفتی و اونو از خانوادش جدا کردی؟ هوم؟))

کستیل دست دینو فشار داد:(( حرفاشو... باور...نکن...))

دین سرشو تو دستاش گرفت و ناله کرد:(( تمومش کن... تمومش کن...))

_(( این کارایی بود که کستیل دوست داشتنیت در حق تو کرده! هنوزم میتونی ببخشیش؟))

+(( حرومزاده تمومش کن! مگه کری؟))

_(( ها ها ها دین! مقاومت فایده نداره... باید حقیقتو قبول کنی! کستیل بهت خیانت کرده... قبولش کن!))

کستیل دست دینو گرفت و انگشتشو رو لبای خودش گذاشت. آروم زمزمه کرد:(( دوست دارم.))

و تو بغل دین افتاد.









در ارتباط باشیم:
@just_yoite
361 views05:02
Open / Comment
2018-07-15 23:05:38 Chapter 65

قسمت شصت و پنجم

دید داستان: دین


سر کستیلو فشار دادم به سینم و گفتم:(( کستیل! آروم باش ، چرا حرفاشو باور میکنی؟))

ناله کرد:(( تو نمیدونی دین.... تو نمیدونی دین ، اگه راست باشه... اگه راست باشه...))

موهاشو بوسیدم و گفتم:(( درست نیست ، مطمئن باش.رایان هیچ وقت بهت خیانت نمیکنه.))

صدای شیطان تو فضا پخش شد:(( احمق! تو چی می‌دونی ؟ کستیل! هر چی بهت گفتم درسته!))

داد زدم:(( خفه شو حرومزاده! چطور ممکنه تو راست بگی؟ تو منو بازی دادی!))

_(( البته البته احمق! معلومه که بازیت دادم! فکر کردی من از پوسته ی خودم میگذرم؟))

کستیل صورتمو تو دستش گرفت و گفت:(( اسمش چیه؟))

_(( اسمش؟))

+(( شیطان! اسمش چیه؟))

اسمش... اسمش چی ‌بود؟

لعنت چرا یادم نمیاد؟


سرمو برگردوندم طرف کستیل:(( کس من...))

اما کستیل نبود!

با وحشت به تاریکی بی نهایت خیره شدم تا شاید بتونم پیداش کنم ، اما چشمام هیچ جایی رو نمی‌دیدن.

داد زدم:(( کسسسس! کجایی؟))

سکوت، سکوت ممتد. و یکدفعه، فریاد دردناک کستیل بلند شد.

_(( کسسسس!))

+(( د... دین! بیرونش...کن...))

چطور؟ چطور باید بیرونش میکردم؟ ....





دید داستان: دانای کل


سم دست نیمو رو گرفت و گفت: (( عجله کن! اونا تو این ساختمونن!))

نیمو پرسید:(( پس رایان کجاست؟))

_(( اون... اون یه کم کار داشت.گفت بعدا میاد.))

+(( مطمئنی سم؟))

_(( هی اونجا یه پله اس! .... آره مطمئنم خودش گفت میاد. بجنب ، باید بریم دین و کستیلو نجات بدیم!))

نیمو همراه سم از پله ها بالا رفت. اصلا حس خوبی به اتفاقی که قرار بود بیفته نداشت...


اما اونطرف داستان...



رایان با لبخند خنجر فرشته ها رو برداشت.با دقت نگاش کرد و گفت:(( امروز بالاخره شما دو تا کثافت بی مصرفو می‌فرستم قعر جهنم!))

و بعد، زخم عمیقی رو سینش زد و گفت:(( خب پدر و پسر! وقتشه حسابمو با شماها تصفیه کنم!!))








در ارتباط باشیم:

@just_yoite
358 views20:05
Open / Comment
2018-07-15 19:08:24 این کانال داستان جدیدمه ، خوشحال میشم جوین بدین
308 views16:08
Open / Comment
2018-07-15 19:08:00
_اگه اون دستگاها رو قطع کنن میمیره؟
+اره
+خب چرا قطع نمیکنن؟
_چون نمیدونن میخواد بمیره یا زنده بمونه
+میخواد بمیره
_ازکجا میدونی؟
+کسی که خودکشی میکنه نمیخواد زنده بمونه که
@never_go_away
359 views16:08
Open / Comment
2018-07-13 20:25:02 Chapter 64 B

قسمت شصت و چهارم ، B


دید داستان: نیمو


شوکه پرسیدم:(( چطور... چطور ممکنه رایان؟))

تلخ خندید. دستشو فرستاد لای موهام و گفت:(( این کار برام ارزون تموم نشد نیمو ، اصلا برام راحت نبود. اینجوری شد که من باهاش معامله کردم ، قبول کردم فرزنداشو تو این خانواده بدنیا بیارم و اونو تغذیه کنم تا بتونه تو بدن من زندگی کنه. می‌دونی ، بهترین پوسته برای هر شیطانی ، بدن یه فرشتس.فوق العاده ، قوی ، محکم و تقریباً نامیرا.
شیطان قبول کرد و اینجوری شد که من سقوط کردم. نیمو ، تو آینه به خودت نگاه کن ، تو دقیقا قیافه ی قبل از سقوط منو داری. من شیطانو تو بدن خودم راه دادم. برای تغذیه ی اون آدما رو کشتم، گوشت و خونشونو خوردم و روز به روز شیطانی تر شدم. من تو جهنم برای سالهای زیادی شکنجه شدم ، بالهامو ، همه ی قدرتمو از دست دادم.))

پرسیدم:(( رایان.... رایان تا حالا از کاری که کردی پشیمون نشدی؟))

دستاشو دورم حلقه کرد:(( پشیمون نشدم؟ باورم نمیشه داری این سوالو میپرسی! البته که پشیمون شدم نیمو ، هر ثانیه ، هر دقیقه ، هر لحظه از زندگیم خودمو نفرین میکردم . شب تا صبح از ترس بیدا میموندم و گریه میکردم ، چون کابوسا ولم نمی‌کردن نیمو ، شیطان تمام رویاهامو کابوس کرد، تمام زندگیمو به آتیش کشید،چطور میتونم پشیمون نشده باشم؟))

_(( پس... پس چرا اینکارو کردی؟))

+(( من این شانسو داشتم که آینده رو ببینم نیمو ، و تو اون آینده ، همه چیز من نابود شده بودند ،آدما و خانوادم ، تمام کسایی که برام ارزش داشتند مرده بودند. من نمیتونستم بذارم بمیرن. نمیتونستم از دستشون بدم.))


با بغض گفتم:(( میگی خودتو فدا کردی؟ الان اخرش چی میشه هان؟))

آهی کشید و گفت:(( من یه شرط دیگه با شیطان بستم، اون و یکی از فرزنداش رو تو بدن خودم راه بدم. میدونی وقتی شیطان وارد بدن یکی میشه، تمام بدن اونو ، ذهن و جسمشو تحت کنترل خودش میگیره. من الان قدرت کنترلشو دارم ، ولی... وقتی فرزندشو تو بدنم بکشم ، دیگه قدرت کنترلشو از دست میدم. من مثل یه بمب ساعتیم نیمو.))

نفسشوبیرون داد و گفت:(( و اینطور بود که من به اینجا رسیدم نیمو!))

شوکه و عصبی سرمو از رو سینش برداشتم و گفتم:(( پس تو یه... تو یه...))

رایان لبخند زد. دستشو رو دهنم چسبوند و گفت:((هییسسس! اینا رو بهت گفتم چون فکر کردم راز دار خوبی هستی، اما اشتباه میکردم!))

با وحشت به رایان خیره شدم.سرمو رو سینش فشار داد و گفت:(( حالا فراموش کن ، هر چیزی رو که شنیدی فراموش کن! این یه دستوره نیمو!))

و کف دستشو رو پیشونیم چسبوند. نور خیره کننده ای اژ پیشونیم بیرون زد. درد تو کل بدنم پیچید و دنیا جلو چشمام سیاه شد....










در ارتباط باشیم:

@just_yoite
331 views17:25
Open / Comment
2018-07-12 22:14:20 https://telegram.me/dar2delbot?start=send_j8J0aNo باهام ناشناس حرف بزن! همونجا هم جوابتو میدم انتقاد ، پیشنهاد و نظرای قشنگتونو باهام در میون بذارین
291 views19:14
Open / Comment
2018-07-12 22:11:59 نمیبینم پس بقیشم بمونه فردا زود میذارم.

ببخشید و شبتون بخیر عزیزای دلم



در ارتباط باشیم:
@just_yoite
291 views19:11
Open / Comment